#گوتن_پارت_23

- فقط دو دقیقه بهت وقت می دم تنها باشیا! من می رم دو دقیقه دیگه میام!

مات و مبهوت به رفتنش نگاه کردم!

در حال خوردن آخرین تیکه ی کیکم بودم که یهو پرت شدم جلو. تا به خودم بیام سارا و ندا و مریم احاطه ام کرده بودن و رامین و کامیار و حمید یکم دور تر با نگاه زیر نظر داشتن منو. البته من با چشم غره و کامیار با نگاهی شیطنت بار و خندون نگاهم می کرد.

تا آخر قضیه رو از همون طرز نگاه کامیار خوندم. همه اش زیر سر کامیار بود! می گم چرا انقدر سفارش منو تو این کافه ی به این خلوتی دیر آوردن! پس داشت بچه ها رو خبر می کرد.

به زور منو نگه داشتن و تا ساعت هشت و نیم نه شب تقریبا نصف تهران رو گشتیم و نا گفته نماند که هر کاری می کردن تا به یه بهونه ای منو بخندون و تا حدی هم موفق بودن.

اما خب... یه سری از غم ها هم هستن که مثل زالو میوفتن به جونت. تا کارشونو نکنن ولت نمی کنن که!

ساعت هشت و نیم بود که گوشیم زنگ خورد. بدون این که به صفحه ی گوشی نگاه کنم تماس رو وصل کردم .

- بله؟

با صدایی خشک و سرد گفت :

- کجایی ؟

بلافاصله صدای بم اش رو شناختم. انگار یکم عصبی هم بود. به من چه! کلا مشکل داره !

- پیش دوستام.


romangram.com | @romangram_com