#گوتن_پارت_22
- کجا بودی تو پدر سوخته؟ نمی گی دل تنگ می شیم؟! نمی گی نگرانت می شیم احمق؟
نمی دونم از کجا یه دفعه انرژی پیدا کردم که سرم رو بلافاصله از رو میز برداشتم و چشمام همین جمله ی اولش کافی بود تا اشکام جاری شن. بدون اجازه ی من.
کامیار با بهت به من که اشکام انگار رو صورتم یه رود خونه ی کوچیک درست کرده بودن خیره شد.
- هی بچه همش یکی دو ماه نبودیم چی شدی تو؟ هوم؟ کامیونو نمی خوای نگاه کنی؟!
با کامیون ای که گفت یاد وقتایی افتادم که با اکیپ دانشگاه می رفتیم بیرون. یه بار حالش بد شده بود و پسر ها که می خواستن بلندش کنن مجبور شدن چند تایی با هم بلندش کنن از بس که سنگین بود. نمی شد از رو زمین بلندش کرد. البته چون به اسمش هم می خورد این طوری صداش می کردن. ذهن خلاق دانشجوها!
اون موقع ها هربار این طوری صداش می کردم کلی عصبانی می شد و حرص می خورد ولی حالا..! واسه این که منو بخندونه از کلمه ای که بدش می اومد استفاده کرده بود.
تلخندی زدم و یه تیکه از کیکم رو برداشتم. سکوت کرده بود و منم که تحمل سنگینی این سکوت رو نداشتم مشغول خوردن کیک شدم. هر از گاهی هم با دسته ی لیوان بازی می کردم و به انعکاسم توی لیوان خیره می شدم.
گفت:
- خیل خب چیزی نگو. انقدر همین جوری بمون که بترکی!
سرم رو کج کردم و مظلوم نگاش کردم. خندید.
- باشه بابا از گناهت گذشتم! انگار یکم نیاز به تنهایی داری!
این حرف رو که زد نفس آسوده ای کشیدم که درکم می کنه. یهو بی هوا گفت:
romangram.com | @romangram_com