#گوتن_پارت_21
- حدود سه هفته از چهلم پدرش میگذره.
- پس هنوز داغش براش تازست. این ویتامینا و پروتیینایی که تو نسخه اش نوشتم حتما سرساعت مصرف کنه...
دیگه هیچی نشنیدم و چیزی یادم نیست. مثل اینکه یه دفعه غرق شی زیر آب یا بری تو یه خلسه ی عمیق! جایی که هیچ چیزی نباشه. حتی صدا!
خوابم بـرده بود یا بهتر بگم تقریبا بیهوش شده بودم. اونم کجا و تو چه موقعیتی!
با حس درد پشت سرم چشمام رو باز کردم. گنگ اطرافم رو نگاه می کردم. چند باز پلک زدم تا تصاویر برام واضح شدن. رو تختم تو اتاق خودم بودم. هیچ صدایی نمیومد. ابن سکوت رو توی این لحظه بیشتر از هر چیز دیگه ای ترجیح می دادم. تلو تلوخوران بلند شدم. کوله ام رو برداشتم، لباسام رو پوشیدم و اومدم بیرون. از پله ها که اومدم پایین، آرشان رو دیدم که روی کاناپه تو سالن خوابش بـرده.
سوییچ دویست و شیشم رو از جا کلیدی چنگ زدم و به سمت سنگفرش توی حیاط راحت افتادم. مقصدم یه جا بود، پاتوق همیشگیم! اما یه ماهی می شد که نتونسته بودم برم.
به سختی یه جای پارک پیدا کردم و بعد از پارک ماشین پیاده شدم.
گشنه ام بود حسابی. وقتی رفتم تو کافی شاپ، چند نفر بیشتر تو نبودن. نگاهی به اطرافم انداختم. بوی قهوه ی تازه کل کافه رو برداشته بود و آدمو مـسـ*ـت می کرد.
سر جای همیشگیم که خلوت ترین و ساکت ترین گوشه ی کافه بود نشستم.
گارسون انگار عوض شده بود. یه پسر جوون با لباس فرم جدید مقابلم ایستاده بود و منتظر نگام می کرد.
یه کیک شکلاتی سفارش دادم با قهوه و منتظر آوردن سفارش موندم. پلکام زوق زوق می کردن. کلافه سرم رو گذاشتم رو میز شیشه ای و چشمام رو بستم.
چقدر همه چی فرق کرده بود تو این یکی دو ماه! حتی زندگی من! با صدای شلق شلقی که شنیدم فهمیدم سفارشمو آوردن. هنوز سرم رو میز بود که یه صدایی گفت:
romangram.com | @romangram_com