#گوتن_پارت_17
بوی عطر سردی تو بینیم پر شد. تو همون حالت موندم. رسما خشک شده بودم.
- می دونم بیداری. پاشو ناهارتو بخور. غذاتو چرا نخوردی؟
تو صداش هیچ گونه و حتی دو دهم هم محبت نبود. با حرص گفتم:
- نِ... می... خو...رَ...م!
-به جهنم! نخور!
صدای کوبیده شدن سینی غذا به زمین و بسته شدن در اومد. با سینی بیچاره احساس همدردی می کردم. خوبه مهلا خانوم نبود این وضعیت رو ببینه! چند دقیقه قبل از آرشان رفته بود. انقد به سقف نگاه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. مهلا خانوم با دیدنم لبخند مهربونی زد و کمکم کرد مانتوم رو بپوشم. از لجبازی ظهرم هنوز گرسنه ام بود. با اینکه بهم سرم وصل کرده بودن ولی هنوز سرم گیج می رفت.
مهلا گفت:
- خانوم من برم دیگه.
- کجا؟
- آقا گفتن منتظر بمونن هر وقت بیدار شدین کمکتون کنم لباستونو بپوشین بعد برم.
آقاتون ایشالا طی یه انفولانزای شدید فصلی تشنج کنه و بمیره راحت شیم!
خواستم بگم نرو مهلا خانوم منو با این گودزیلا تنها نذار ولی ساکت شدم. اون از آرشان حقوق می گیره ولی من چی؟ می ره میزاره کف دستش باز مکافات داریم.
romangram.com | @romangram_com