#گوتن_پارت_158

این بار هیچ کاری نکردم و چیزی نگفتم. چم شده بود نمی دونم، لبام رو جمع کردم تو دهنم و خیره شدم به آرشان.

در کمال تعجب آرشان که قیافه ام رو دید حالت صورتش عوض شد و دیس رو گذاشت رو میز.

از جاش بلند شد که محمد گفت:

- کجا ؟! ناهارتو نخوردی که؟

- کوفت بخورم.

بی اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه از در رفت بیرون.

محمد یه نگاه بهم انداخت و آخرین قاشق اشگنه اشو خورد. از جاش بلند شد. قبل از این که دور بشه غر غر زیر لب اش رو شنیدم که گفت:

- انگار بچه شدن! خجالتم نمی کشن از قد و قواره اشون. انگار سیب زمینی قحطی اومده!

حرف محمد که تموم شد نیروان زد زیر خنده؛ اونم غرغر محمد رو شنیده بود.

نیم نگاهی به سیب زمینیای روی میز انداختم. دیگه دلم نمی خواست بخورمشون.

یه لحظه که به کارم فکر کردم عذاب وجدان گرفتم؛ نه گذاشتم درست و حسابی بخوابه نه گذاشتم غذاشو بخوره.

بی رغبت از جام بلند شدم.


romangram.com | @romangram_com