#گوتن_پارت_15
نفهمیدم چی شد. دست خودم نبود کلمه ها مثل ابرهای متراکم از دهنم بیرون میومدن.
از طرفی حموم بخار کرده بود و نفس کشیدنمم سخت شده بود. به زور چند قدم برداشتم تا در رو باز کنم که جلوی چشمام سیاه شد و پخش زمین شدم. همزمان در حموم با صدای بدی به سمت وان پرت شد. قبل از اینکه چشمام بسته شه کفشای مشکیش رو جلوم دیدم و بعد صداش به طور محو اومد که گفت:
- دختره ی تخس!
چشمام رو که باز کردم روی تخت دو نفره ی بزرگ بودم. با احساس سوزش به مچ دستم نگاه کردم. یه سرم بهم وصل بود. گیج اطرفم رو نگاه کردم.
یهو یاد آرشان افتادم و ترس وجودم رو برداشت. نمی دونم چرا ولی نسبت بهش همیشه همین طوری بودم. شاید بخاطر این بود که مطمئن بودم هر کاری از دستش بر میاد. و هر کاریم که از دستش برمیاد، انجام می ده.
مهلا خانوم همون جور که کنار تخت نشسته بود خوابش بـرده بود. مهلا خانوم یکی از خدمتکارایی بود که تو این دو ماه کمکم می کرد. الان مثلا اومده بود تا مراقب من باشه؟ می خواستم هوف عمیقی بکشم اما به جاش سرفه ی خشکی کردم.
فضای اتاق مثل یکی از اتاق های عمارت امیر ارسلان بود. بابای آرشان!
پسره ی خسیس، لاقل یه دکتر نبرده منو! چه بهتر بمیرم بمونم رو دستش بره زندان من دلم خنک شه! کاش زودتر می دونستم تا یه وصیت نامه تنظیم کنم که حتما اعدامش کنن چون مقصر مرگ منه.
در باز شد و یه پرستار اومد داخل. یعنی پرستار استخدام کرده؟ البته وقتی نظافت چی، آشپز، باغبون، آرایشگر، راننده و دکتر خونوادگی دارن همچین چیزی از اونا بعید نیست.
- بالاخره بهوش اومدی عزیزم؟
میخواستم انگشتامو بکنم تو چشماش! کوره انگار! ادامه داد:
- خوبی عزیزم؟ سردرد یا حالت تهوع نداری؟
romangram.com | @romangram_com