#گوتن_پارت_149

نگاه سنگینش رو که حس کردم به چشماش خیره شدم؛ نمی دونم قبلش چه طوری به لپاش خیره شده بودم که با نگاه خاصی نگاهم می کرد.

یهو گوشه ی لبش دوباره کج شد، با تعجب داشتم نگاش می کردم که بی هوا بین حصار دستاش بین بازوهاش اسیر شدم و مورد هجوم حمله های قلقلکیش قرار گرفتم.

انقد جیغ جیغ کرده بودم که دیگه داشتم نفس کم میاوردم.

در حالت عادی که ابدا زورم بهش نمی رسید و حالا که دیگه کم مونده بود نفس کشیدنمم قطع بشه. دیگه چیزی از نیمچه زورم باقی نمونده بود که خودم رو آزاد کنم.

از صدای خنده های من، نیروان از خواب بیدار شده بود و با محمد باتعجب به ما نگاه می کردن.

دیگه واقعا داشتم کم میاوردم. به زور خودم رو تو بغلش چرخوندم و به سختی دستان رو دورش حلقه کردم که شیکمم رو از دسترسش دور نگه دارم.

بالاخره دست از مورد اصابت قرار دادن من برداشت ولی فشار بازوهاشو بیشتر کرد؛ محکم منو به خودش فشرد، چشمام از تعجب گرد شده بود.

با صدایی که رگه های خنده ‌و شیطنت توش موج می زد گفت:

- آخخ... کولوچ از دست خودم به خودم پناه می بری؟ خوب تقصیر خودته وقتی خربزه می‌خوری پای لرزشم بشین.

لبام رو جمع کردم. صادقانه گفتم:

- خربزه کجا بود؟ تو نذاشتی لاقل یکم آب خنک بخورم. بعدشم خودت رو چرا زده بودی به خواب؟

موشکافانه نگاش کردم. چشمای خندونشو که دیدم ادامه دادم:


romangram.com | @romangram_com