#گوتن_پارت_142
صدا از آشپز خونه بود. آبی به دست و روم زدم و رفتم سمت آشپزخونه. نیروان و محمد و آرشان دور هم پشت میز نشسته بودن.
ماهیتابه ی املت رو میز چشمک می زد. آروم سلام کردم و رو صندلی خالی موجود نشستم.
همه برگشتن سمتم و جوابم رو دادن به جز آرشان که یه جور خاصی نگاهم می کرد و در عین حال تو فکر بود.
یه جوری به اجزای صورتم خیره شده بود که هر کی نمی دونست فکر می کرد فروشنده ی لوازم آرایشیه و داره فکر می کنه چه جنـ*ـسی به صورتم میاد!
شونه ای بالا انداختم و سرمو چرخوندم.
یه تیکه نون کندم. داشتم می بردم سمت ماهیتابه تا برای خودم لقمه درست کنم که هنوز دستمم به لبه ی ماهیتابه نخورده، آرشان با یه حرکت از بین انگشتام بیرون کشید و برش داشت.
با چشمام چپکی نگاش کردم. انگار از چشمام خوند:
- چرا برش داشتی می خواستم بخورم!
هیچی نگفت. اومد سمتم، خم شد رو میز سمت صورتم؛ موشکافانه نگاهی بهم انداخت و یهو دستشو گذاشت رو پیشونیم.
پوفی کشیدم و نفسمو با حرص فرستادم بیرون. یه جوری خم شده بود سمتم گفتم چه اتفاق مهمی در حال رخ دادنه!
نگاه تیزی بهش انداختم، بی توجه بهم رفت سمت یخچال. هی لب باز می کردم یه تیکه بهش بپرونم و هی ساکت می شدم. در اصل مثل ماهی لبامو باز و بسته می کردم!
صدای تلق تلوق ظرفا میومد ولی برنگشتم ببینم چیکار می کنه.
romangram.com | @romangram_com