#گوتن_پارت_141


هربارم که می خواستم اعتراض کنم تا دهنم رو باز می کردم یه جوری چپ چپ نگام می کرد. از فرصت استفاده می کرد و قاشق رو می کرد تو دهنم.

قاشق آخر رو که خوردم از حرص و لجم رفتم زیر پتو و پتو رو کشیدم روی سرم. نگاهاش یه جوری بود. انگار نمی تونستم تحمل کنم. دست خودم نبود. یا باید مثل مسخ شده ها گیر نگاهش میوفتادم و تا زمان نامعلوم خیره اش می شدم یا اینکه ازش فرار می کردم و خب... راه دوم خیلی آسون تره!

رسما با زبون بی زبونی محترمانه بهش گفتم بره بیرون از دستش راحت شم.

صدای خنده ی آرومش اومد و بعد سکوت محض بود، البته اگه صدای مضخرف تیک تاک ساعت رو نادیده می گرفتم که انگار حالا احساس تراکتور بودن تو یه مزرعه بهش دست داده بود که انقد با صدای بلند تیک و تاک می کرد.

چند دقیقه گذشته بود‌ و پلکام داشت گرم می شد که حس کردم یه عالمه اکسیژن سرازیر شد سمتم. یه نسیم ملایمی هم به صورتم خورد. پتو از رو سرم کشیده شده بود.

می دونستم کیه، یه رگ بد جنسیم می گفت تلافی کنم همه ی زورگوییاشو. یهو چشمام رو باز کنم با صدای بلندی بگم پخ زهره ترک شه سکته کنه بمیره. تب داشتم، ذهنم بیشتر از این قد نمی داد! آمپر چسبونده بودم.

هما از طرفی نمی خواستم خواب نازنینم بپره در نتیجه بدون حرکت و ثابت موندم و چشمام رو هم باز نکردم.

سعی کردم باز بخوابم که دستی رو پیشونیم نشست ‌و بعد از چند ثانیه دوباره برداشته شد.

بعدش دیگه هیچ اتفاقی نیوفتاد، داشت یواش یواش خوابم می برد که حس کردم برای یه لحظه کوتاه پیشونیم خیس شد و صدای آرومی که انگار...

بـ..وسـ..ـه ی آرومی روی پیشونیم کاشته بود.

فرصت فکر کردن و تجزیه تحلیل پیدا نکردم و خواب مثل یه سارق نیمه شب گرد، منو تو حصار خودش کشید.

با صدای برخورد قاشق و چنگال که بهم می خورد، از خواب بیدار شدم. کلاه سیوشرتم رو کشیدم رو سرم و سلانه سلانه رفتم بیرون.

romangram.com | @romangram_com