#گوتن_پارت_140


- د ِ آخه تو چرا حرف حالیت نیس؟ با این صدات و گلوت فقط آب سردت مونده! رسما می خوای خودت رو داغون کنی؟ نخوری هم به زور به خوردت می دم. شامم که نخوردی. یه جوری خوابیده بودی انگار یه قرن بیدار نگهت داشته بودن. دهنتو باز کن ببینم.

زیر لب پچ پچ وار طوری که انگار با خودش حرف می زنه، غر زد:

- همین مونده بود له له ی بچه شیم!

انقد با رگبار حرفاش منو نشونه گرفته بود که وقت نکردم فکر کنم الان جواب کدوم حرفشو بدم.

جوابی هم نداشتم که بهش بدم یعنی. هر حرفی می زدم شیشصد تا می زاشت روش تحویلم می داد. حریفش نشدم هیچ وقت! شاید همین بود که عاصیم می کرد.

ناچار دهنم رو باز کردم و همون جور که خیره خیره نگاش می کردم قاشق وارد دهنم شد. اخم کرده بود.

یه حس شیطنتی تو وجودم بیدار شد. دیدن قیافه اش با این حالت خیلی خنده دار بود. اصلا اذیت کردن این بشر خیلی حال می داد. حتی خیلی بیشتر از اذیت کردن مدیرای سخت گیر مدرسه های بچگیم!

آش رو مزه مزه کردم تو دهنم. نه مزه اش رو می فهمیدم و نه بوش رو حس می کردم. فقط نوک زبونم یکم از داغیش سوخت، البته زیاد هم داغ نبود.

به سختی با زبونم که مثل یه تیکه چوب خشک شده بود، آش رو قورت دادم و بعد سیل قاشقا بود که به سمت دهنم سرازیر می شد!

اوهوک. نفس عجب توصیف ادبی تو این شرایطخود در گیریه دیگه! زمان و مکان نمی شناسه.

آرشان تا ته ظرف رو به خوردم نداد بیخیال نشد. طوری تند تند قاشقو سمتم می گرفت که انگار می خواست هر چی زودتر از دستم خلاص شه. یه لحظه ته دلم به این فکر کردم که اگه واقعا بخواد از دستم راحت شه چی؟

ازش خوشم نمیاد اما... اما اگه اونم نباشه که دیگه مراقبم باشه... با اینکه گاهی حاشا می کردمش اما حقیقت داشت. از روی اراده یا اجبار، نمی دونم کدوم اما انگار مراقبم بود. نمی شد انکارش کرد.

romangram.com | @romangram_com