#گوتن_پارت_138
دست خودم نبود. انگار یه توده ی مزاحم تو گلوم بود که با سرفه باید میومد بیرون. اما در واقع اینا افکار من بودن.
چشمای آرشان از بی خوابی به سرخی می زد، مویرگ های ریز سرخ تو سفیدی چشماش به چشم می زد.
یه دستمال خیس دستش بود و یه ظرف آب کنارش.
هر از گاهی دستمال رو تو ظرف خیس می کرد و می ذاشت روی پیشونیم. وقتی چشمای خمـار و تب دارمو دید با لحن آروم و مهربونی گفت:
- نفس یکم از این آب جوش بخور. انقد سرفه کردی تموم دل و رودت ریخت بیرون.
گلوم بد جور می سوخت. انگار روش به یه چیزی مثل کلید خط انداخته بودن.
یکم خوردم و بلافاصله سرم رو کشیدم عقب.
دوباره با همون صدای داغون به نشونه ی اعتراض گفتم:
- این خیلی گرمه آب خنک می خوام!
اخم کرد. چرا حس می کردم اخمش انقد شیرین به نظر می رسه؟ شاید از اثرات چشمای خمارم بود که درست و حسابی نمی دیدم. چشمام آلبالو گیلاس می چید!
- همین مونده با این صدات! انقدر تخس بازی در میاری همینه دیگ ! همینه که هست. از سر شب یه بند داری سرفه می کنی.
با لحن بغض الودی ناله کردم:
romangram.com | @romangram_com