#گوتن_پارت_134


ته این قصه چی بود؟ من دقیقا کجای قصه بودم؟ سرش یا تهش؟ شایدم شخصیت سیاه لشکر داستان! اما حس خوبی به این داستان نداشتم‌. مثل بعضی از داستانای توی کتاب ادبیات مدرسه که مجبوری زوری بخونیشون تا به آخرش برسی و ازش درس یادبگیری. چه بخوای و چه نخوای!

بی حرف از جام بلند شدم و دنبال نیروان راهی شدم. کلافه بودم. با اینکه صدای بارون آرومم کرده بود اما کلافه بودم و سر در گم‌. عین یه آدم که تو یه جنگل بزرگ با درختای سر به فلک کشیده گم شده باشه!

وقتی رفتم داخل ویلا یه گرمای دلچسبی تو وجودم پیچید.

انگار تازه داشتم سرمایی رو که رخنه کرده بود تو تنم حس می کردم. بخاطر گرمای تو ویلا بود...

بینیم انگار رگ به رگ شد. صورتم رو جمع کردم و چند بار پشت سر هم عطسه کردم. لباسای خیسم چسبیده بودن به تنم. تازه یادم افتاد تو این ویلای جدید هیچی ندارم که بپوشم در حال حاضر! صورتم گرفته شد و کلافه به لباسام نگاه کردم. نه می دونستم کجاییم، نه می دونستم دقیقا باید چی کار کنم و چی انتظارمو می کشه! خیلی حس بدی بود. خیلی!

- نفس!

با صدای داد مانندی که شنیدم، قلبم چند ثانیه نبض گرفتنو یادش رفت. از ترس برگشتم سمت آرشان و با چشمای گرد شده نگاهش کردم.

یه طوری با داد و چاشنی دلخوری صدام کرده بود که نا خودآگاه دلم هرری ریخت.

لبام به حالت نیمه باز مونده بودن. برای یه لحظه صورت اخمالوش با دیدن قیافه ام باز شد اما همین که چشماش به لباسا و سر تا پای گلی و خیسم افتاد، شد مثل میر غضب که چه عرض کنم برج زهر مار!

اومد سمتم. بازوی خیسم رو که تو دستش گرفت از گرمای دستش یکم به خودم لرزیدم، منو دنبال خودش کشوند.

در واقع دستش گرم نبود اما من انقدر خیس شده بودم و سرما تو وجودم ریشه کرده بود که اینطوری حس می کردم.

همون طوری که راه می رفت یه چیزایی زیر لب غر می زد که نصفه نیمه می شنیدم چی می گـه:

romangram.com | @romangram_com