#گوتن_پارت_131
ولی سرخوش به کارم ادامه دادم. از پشت پلکای بسته صورت محو مامان رو می دیدم که دنبالم می اومد. برای چند لحظه انقدر واقعی به نظر می رسید که نفسم بند اومد.
صدای قیژ باز شدن در حیاط اومد. سریع چشمامو باز کردم. تصویری که پشت پلکام نقش بسته بود، حالا دیگه وجود نداشت.
یاد آرشان و نیروان افتادم. سریع پشت یه درخت پناه گرفتم و قایم شدم. دلم نمی خواست باز با غرغر هاشون من رو مورد اصابت قرار بدن.
می خواستم فقط زیر بارون باشم... با خاطره هام... خاطره های مامان و بابام... سهم من که فقط داشتن خاطره هاشونه و بس، نه خودشون!
آرشان با چند تا پلاستیک تو دستش که حسابی هم پر بودن و از این فاصله می تونستم محتویاتشو تشخیص بدم، رفت سمت خونه.
همین که از رفتنش مطمئن شدم رفتم پشت ساختمون و رو یه نیمکت که زیر سقف تزئینی پشت ویلا بود نشستم.
بقیه ی جاها خیس بودن.
چند لحظه ساکت فقط به برق زمین که ناشی از بارون بود خیره شدم. اما انگاردافکارم قصد نداشتن برای چند دقیقه هم که شده منو به حال خودم رها کنن. پاهام رو بی صدا تاب می دادم. یه شعر اومد توی ذهنم. زمزمه وار شروع کردم به خوندن. بلکه از شر فکر های رنگ و وارنگ توی سرم راحت بشم.
- بارون
می زنه رو سرم،
می شوره اشک چشمامو،
حرف تو دلم،
romangram.com | @romangram_com