#گوتن_پارت_130
- یعنی گرگم به هوا بازی کنیم؟ گرگم به هوای آب بازی ای؟
هموز اونقدر بزرگ نشده بودم که بتونم جزئیات جمله هامو درست و حسابی بچینم.
- آره دیگه! تو باید فرار کنی وگرنه اگه من بگیرمت قلقلکت می دم. هر چاله ی پر آبی رو دیدی نباید از دستت در بره؛ باید بپری توشون.
مامان به خاطر شیطنتای من بچه شده بود و پا به پام بازی می کرد.
بابا هم چتر به دست دنبالمون می دوئید و سعی می کرد برمون گردونه تو ماشین و مدام با صدای خندون میگفت:
- مگه دستم بهتون نرسه پدر سوخته ها! برین سوار ماشین شین! نگاه کن ! مثل این بچه ها افتادن دنبال هم زیر بارون. فردا پس فردا دوتاشون هم سرما می خورن می افتن گوشه ی خونه من باید پرستاری شونو بکنم.
هم غر می زد هم در عین حال نگرانمون بود هم پا به پامون می خندید و شیطنت می کرد.
اون روز صدای جیغ من و داد و فریاد بابا و جیغ و داد مامان با هم قاطی شده بود و احساس می کردم خوش بخت ترین آدم توی کل دنیا منم. اکثر اوقات مامان سرکار بود و برای همین کم پیش میومد که با هم باشیم اما همون لحظات کم هم جبران تموم لحظه هایی که نبودو می کرد...
بماند که دو روز بعد من و مامان حسابی سرما خوردیم. ولی سرماخوردگی من بدتر بود. چون بدنم ضعیف تر بود و حسابی تب کرده بودم. مامان هم با این که سرما خورده بود، همراه بابا تا صبح بالای سر من بیدار مونده بودن و مدام رو پیشونیم دستمال می ذاشتن و قربون صدقه ام می رفتن.
به خودم اومدم. اشکام با قطرات درشت بارون روی صورتم قاطی شده بودن. ناخودآگاه دستمو گذاشتم روی پیشونیم. انگار هنوز دست مامان رو روی پیشونیم حس می کردم که می خواست ببینه تب دارم یا نه... انگار هنوز رد دستش روی پیشونیم بود. رگ پیشونیم ناخودآگاه نبض گرفت. بغضمو با تلخندی که گوشه ی لبم جل گرفت، هل دادم به سمت بیرون.
بی حرکت و خیره به یه نقطه نا معلوم زیر بارون وایستاده بودم.
تلخندی زدم؛ چشمام رو آروم بستم. دستام رو از هم باز کردم و درست مثل بچگیام پریدم تو یه چاله ی پر از آب کنارم. هرچی آب توی چاله جمع شده بود ریخت بیرون و سر تا پام رو گلی کرد.
romangram.com | @romangram_com