#گوتن_پارت_129


چند باری می خواستم بیخیال شم ولی یه چیزی توی وجودم وادارم می کرد و بهم می گفت که الان باید زیر بارون باشم.

آروم در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون. کسی توی پذیرایی نبود. یه صداهایی از بالا میومد، انگار همه رفته بودن طبقه ی بالا. در ورودی خونه رو باز کردم و اومدم بیرون.

به دقیقه نرسیده بود که از سر و روم آب می چکید. چاله های پر از آب که با برخورد قطرات بارون سمفونی قشنگی درست می کردن، وسوسه ام می کردن که بپرم توشون.

انگار بچه شده بودم.

انگار یکی صندوق خاطرات ذهنم رو باز کرده بود که موج خاطرات به ذهنم هجوم آوردن. یکیشون رو پرده ی ذهنم جون گرفت؛ من و بابا و مامان بودیم، رفته بودیم پیک نیک. هوا ابری بود. اما مامان اصرار داشت که بریم بیرون. در آخر بابا با شرط پوشیدن بارونی قبول کرد که بریم یه گردش خونوادگی سه نفره. بعد از خوردن عصرونه بین درختا و روی فضای سبز طبیعت، نم نم بارون شروع شد.

همین که زیر انداز و ظرف ها و وسیله ها رو جمع کردیم بارون شدت گرفت.

مامان و بابا سوار ماشین شدن و به زور منو هم وادار کردن سوار شم، ولی من دلم می خواست زیر بارون باشم و پرسه بزنم، آب بازی کنم. آخه چاله های آب خیلی بزرگ بودن و خیلی براق! حتی ابر های سیاه تکی آسمون رو هم نشون می دادن.

تقریبا شیش هفت سالم بود؛ همین که بابا استارت زد، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. شروع کردم به دوییدن انقدر که ازشون دور شدم. هم زمان با من مامان هم پیاده شد و دویید دنبالم. همون طور که داشتم می دوییدم یه چاله ی پر آب دیدم، شیطنتم گل کرد و با قدرت پریدم توش، حواسم نبود که مامان دقیقا پشت سرمه برای همین آب پاشید رو سر و صورتش.

چشماش رو بسته بود؛ چشماش رو که باز کرد مظلومانه و ناراحت و پر بغض نگاش کردم، بدجور خرابکاری کرده بودم. هر لحظه منتظر بودم که دعوام کنه اما با دیدن حالت چشما و صورتم اومد سمتم و منو محکم تو بغلش چلوند و قلقکم داد:

- نفس شیطون! دلت می خواد آب بازی کنیم؟ تا سه میشمارم فرار کن وگرنه بر می گردیم خونه ها. ولی بار آخرت باشه یه دفعه از ماشین می پری پایینا! سکته مون دادی بچه!

من متعجب و با دهانی نیمه باز نگاش کرده بودم که خندید.

گفتم:

romangram.com | @romangram_com