#گوتن_پارت_128


برای همین رد شد و رفت ...

با صدای رعد و برق بلندی که اومد از خواب پریدم. اول یکم گیج بودم اما وقتی به خودم اومدم فهمیدم هر چی که دیدم خواب بوده. ولی اون قدر واقعی به نظر می رسید که محو خواب و چیز هایی که دیده بودم شدم.

صدای شر شر آب می اومد و هر از گاهی پنجره روشن و بعد خاموش می شد.

تاریکی هوا نشون می داد که شب شده. رفتم سمت پنجره؛ روزنامه ی پشت شیشه رو کندم و پرده رو کامل کشیدم کنار. بارون می اومد؛

قطرات درشت بارون می خورد به شیشه، مه کمی هم روی شیشه دیده می شد.

لبخند تلخی روی لبام نشست. انقد تلخ که کامم رو هم تلخ کرد. انگار بچه شده بودم، انگشتم رو روی پنجره ی مه گرفته کشیدم و اسمم رو حکاکی کردم.

قطرات بارون انقدر بزرگ و درشت بودن که یه لحظه فکر می کردم داره تگرگ می باره. به سختی پنجره ای که بسته بود رو باز کردم و دستم رو بردم زیر بارش بارون.

به ثانیه نکشیده دستم خیس قطرات بارون شد و بارون از بین انگشتام چکه می کرد. حس خاصی داشتم. انگار تو یه خلسه ی عجیب فرو رفته بودم. از طرفی صدای بارون، بوی خاک بارون زده و دیگه هیچی... هیچی نبود به جز اینا. انگار کل شهر خواب بودن و فقط بارون می بارید. فقط و فقط بارون!

نیم نگاهی به بیرون انداختم. بارون همه جا رو خیس و نم زده کرده بود. عکس درختا رو می شد توی آبی که روی زمین جمع شده بود دید. نگاهم ناخودآگاه تو محوطه ی پایین خونه چرخید.

یه حیاط نسبتا کوچیک اطراف خونه رو احاطه کرده بود.

نمای خونه تقریبا مثل خونه های ویلایی بود.

دلم می خواست برم زیر بارون. خوابی که دیده بودم و علی الخصوص صدای گوش نواز شر شر بارون ترغیبم می کرد.

romangram.com | @romangram_com