#گوتن_پارت_127
درد داشت، خیلی. چشمامم بارونی شده بود ولی نه به شدت بارونی که چند دقیقه ی پیش تبدیل به تگرگ شده بود.
سایه ی سیاهی رو روی خودم حس کردم. یکی دستم رو گرفت و با قدرت منو به یه سمت کشوند.
انگار تسلیمش شده بودم. تنم انقدر درد می کرد که توانایی مخالفت نداشتم؛ خسته بودم!
چند لحظه بعد وایستاد. با تعجب اطراف رو از زیر نظر گذروندم. زیر همون درخت پر سن و سال و سر به فلک کشیده بودم اما دیگه درخت حرکت نمی کرد و ازم فراری نبود.
شاخه هاش رو مثل یه چتر گرفته بود بالای سرم.
نفهمیدم چرا اما برگشتم و با نفرت و چشم غره خیره شدم به مرد سیاه پوش.
قد بلندی داشت و بدنی ورزیده؛ صورتش رو نمی تونستم ببینم. انگار که دلخور و ناراحت بود. از کنارم رد شد و رفت زیر بارش تند تگرگ و چند ثانیه بعد محو شد.
خودم یه گوشه وایستاده بودم زیر بارش تگرگ ولی خیس نمی شدم و قطره های تگرگ از کنارم رد می شدن، بدون این که بهم برخورد کنن. خودم می تونستم خودم رو ببینم که زیر درخت کز کردم.
ناراحت بودم که اون مرد رو دلخور و ناراحت کردم اما انگار اون منِ دیگه ای که زیر درخت بود، کارایی انجام می داد که دست من نبود!
وقتی اون مرد سیاه پوش از زیر درخت داشت میومد بیرون و از کنارم رد می شد؛ قبل از این که غیب شه دو تا چشم آبی سورمه ای غمگین رو از زیر کلاه بلند بارونی بلند سیاه رنگش دیدم.
با لبخند تصنعی و نصفه نیمه ای که انگار پشتش درد داشت! و کلی غم.
مرد سیاه پوش نمی تونست منی که زیر بارون وایستاده بود روببینه.
romangram.com | @romangram_com