#گوتن_پارت_114


حس کردم لبه ی تخت بالا پایین رفت.

برگشتم سمت راست که دیدم نیروان یکم با فاصله از من رو تخت ولو شده و دستشو گذاشته بود زیر سرش‌.

اونم مثل من خیره شد به سقف.

تخت انقد بزرگ بود که بهش نمی شد گفت تخت دو نفره. یه لحظه تو دلم گفتم لاقل تخت سه نفره ای چهار نفره ای چیزی بود.

صدای آروم نیروان به گوشم خورد:

- سه یا چهار سالم بود که مامان و بابام فوت کردن.

- خدا بیامرزه.

- ممنون؛ راستش... مرگشون یه مرگ عادی نبود! در واقع نمی دونستن من کجام و گرنه منم الان اینجا نبودم... پدرم یه مهندس بزرگ انرژی هسته ای بود. فردین بزرگمهر.

سر برگردوندم و کنجکاو نکاش کردم. نیم نگاهی پر از حسرت بهم انداخت و ادامه داد:

- بابام یه فرمولی پیدا کرده بود که در به در دنبالش بودن. اینا رو خودم مدت کوتاهیه که فهمیدم، آخه من اون موقع ها سن زیادی نداشتم، چیزی متوجه نمی شدم! خاطره های خیلی محوی از پدر و مادرم به خاطر دارم. چه برسه به این که...

آه عمیقی کشید. انگار پرتاب شده بود وسط یه مشت خاطره که تو ذهنش پشت سر هم ردیف شده بودن.

- هعی! اولش به بابام پیشنهاد های کلون می دادن اما وقتی دیدن زیر بار نمی ره، تهدیدش کردن که اگه اون فرمولا رو نده خانواده اش رو می کشن. یه جوری بابا رو تحت فشار گذاشته بودن که حتی نمی تونست به پلیس خبر بده.

romangram.com | @romangram_com