#گوتن_پارت_113


انگار سنگینی نگاه خیره ام رو حس کرد که برگشت سمتم و به محض دیدنم با لبخند گفت:

- به! خانوم خوش خواب. بالاخره بیدار شدی؟

چشمام گرد شد. صورتش از حالتی که همیشه می دیدم روشن تر و صداش نازک تر شده بود.

این فرد با ظاهر عجیب همون نیروان بود که مقابلم وایستاده بود. موشکافانه و با حیرت نگاهش می کردم.

خندید و گفت:

- خیل خب بابا تسلیم. مثل این که لو رفتم!

گیج نگاهش کردم که با لحن خندونی گفت:

- ای بابا! طوری نگاه می کنه انگار دزد گرفته! به من چه خب. تقصیر شوهر گرامته که انقد اصرار داشت یه بادیگارد برات بگیره! سرهنگم که عقیده داشت باید خانوم باشه ولی این آقای یه دنده می گفت باید یه مرد باشه و گرنه یکیم می خواد دنبال جفتشون بره مراقبشون باشه.

لب و لوچه اش رو جمع کرد و رفت تو فکر. خنگ و گنگ و منگ سر جام نشسته بودم. الان اینجا چه خبره؟ این کیه؟ سرهنگ کیه؟ الان کجاییم؟ قضیه چیه؟ این مگه پسر نبود؟

انگار همه ی این ها رو از تو چشمام خوند که خندید. نشست رو زمین. نمی دونم اون لحظه قیافه ام چه شکلی بود که اون طوری دلش رو گرفته بود و می خندید.

چپ چپ نگاش کردم و وقتی دیدم از حرفاش چیزی سر در نمیارم رو تخت دوباره دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

کم کم صدای خنده اش قطع شد.

romangram.com | @romangram_com