#گوتن_پارت_115
اما پلیس که مشکوک شده بود به رفت و امد های عجیب اطراف خونه امون، بابا رو تحت نظر می گیره.
نمی دونم چرا، اما من دوست داشتم حرفاشو بشنوم. شاید بخاطر حس کنجکاوی شدیدی که نسبت بهش داشتم. که آرشان چطور می تونه به یه غریبه این طوری اعتماد داشته باشه!
شایدم... نمی دونم. انگار نیروان هم دوست داشت که از راز های صندوقچه ی کنج دلش برام بگه.
- ... با کلی احتیاط به بابا نزدیک می شن و یه فرمول جعلی که ظاهرا خیلی شباهت داشته به فرمول اصلی می دن به بابا. بابا هم اون رو می ده به اونا که در کمال نا مردی می زنن زیر حرفشون و ... ! راستش منم الان نباید ...
صدای گریه اش مانع شد از ادامه ی حرفش. بغضش رو قورت داد. انگار که می خواست هر طور شده حرفاشو بزنه. چشماش هاله ی خاکستری گرفته بودن. مثل ابرهای سیاه و خاکستری تو آسمون که وقتی می بارن کل دنیا رو با خودشون زیر آب می برن.
با وجود همه ی گیح شدن و سردرگمیم با سکوت به حرفاش گوش می دادم. انگار دلش خیلی بیشتر از چیزی که بشه توصیفش کرد پر بود. از حرفاش درد می بارید. از نگاش درد، صداش درد، صورتش درد... این دختر چطوری تاب آورده بود زیر این همه کوله بار درد؟
مکث کرد. دلیل توقف های چند ثانیه ایش رو می تونستم بفهمم. می خواست از شر بغض های لعنتی که ته حلقومش چال شده بودن، راحت بشه تا بتونه با صدای واضح تری حرف بزنه. بغض صداش نشون از این بود که تا حالا سفره ی دلشو پیش کسی باز نکرده...
- من رو پیش سرهنگ که اون موقع ها سرگرد بوده نگه می داشتن. بعد از اون اتفاق سرگرد حسابی به من وابسته شده بود. و خب فامیل آشنای نزدیک دیگه ای نداشتیم. برای همین با کلی دوندگی سرپرستی من و به عهده گرفت. یکم که بزرگ تر شدم یواش یواش حقیقت رو بهم گفت اما نه همه اش رو. سن زیادی نداشتم، شاید دوازده سیزده سالم شده بود. اما سرهنگ نمی خواست ضعیف باشم و همیشه یه کاری می کرد که خودم رو پای خودم بایستم و منتظر کسی نباشم.
به این قسمت که رسید صداش به شدت قبل نمی لرزید. ارتعاشش کم تر شده بود و انگار مثل چند دقیقه ی پیش تحت فشار نبود. با پشت آستین، صورتشو محکم پاک کرد. لبخند محوی زدم. غرور خاصی داشت... غروری که صدمه زننده نبود. غروی که باعث رو پا شدنش می شد...
- همه ی کارام رو خودم انجام می دادم اما اون همیشه توی خفا هوام رو داشت و نمی ذاشت که صدمه ببینم. نمی گم که از پسر و دخترش بیشتر من رو دوست داشت، اما اگه بگم کمتر دروغ گفتم!
دستمو زدم زیر چونه ام و با دقت نگاش کردم. حرفاش تا مغز استخونم نفوذ کرده بودن.
- بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم پلیس شم و حساب اون نامردا که چندین نفر مثل خانواده ی من رو به شهادت رسوندن رو برسم. اوایل سرهنگ اجازه نمی داد و سر سختانه مقاومت می کرد. اما راضی شد.
romangram.com | @romangram_com