#گوتن_پارت_11

اول گفتم شاید مسیرش اتفاقی تا یه جایی بامن یکیه ولی نه. دیگه کم کم داشتم به خونه می رسیدمو هنوز دنبالم بود. با ینکه خستگی از سر و روم می بارید ولی نگه نداشتم و انداختم تو کوچه پس کوچه های فرعی.

پامو تاجایی که می شد و خلوت بود روی پدال گاز می ذاشتم و سعی داشتم جا بذارمش که از شانسم پشت چند تا ماشین پشت چراغ قرمز گیر کرد و من با نهایت سرعت دور شدم. گمم کرد.

کسی به یه پیک موتوری پیتزا که شک نمی کنه، می کنه؟ و من متوجه نشده بودم اونم داره تعقیبم می کنه منتها بافاصله و سرخوش از جیمز باند بازیم جلوی در آپارتمانمون پارک کردمو پیاده شدم.

چند روز گذشت و کم کم روزام عادی شد. غرق درس هام شده بودم و به رفت و آمد های عجیبی که چند تا مرد کت شلوار پوش هر روز تو خونمون داشتن توجهی نمی کردم.

بابا دوست های زیادی داشت. به خاطر شغلش بود.

دیگه دانشگاه اون شوق اول رو برام نداشت اما دوست داشتم. خصوصا درس هامو. تو دانشگاه با یه اکیپ هفت نفره آشنا شدم که کامیار، همون پسره که اون روز توی سلف دیدم هم جزوشون بود.

چهارتاشون پسر بودن و سه تاشون دختر. زیاد بهشون نزدیک نمی شدم اما بچه های خوبی بودن.

گاهی چند نفره با هم می رفتیم بیرون. یه روز که می خواستیم بریم کوه روناک رو هم دعوت کردم. ندا و سارا و مریم و حمید سریع باهاش اخت شدن ولی رامین و کامیار و فرشید یکم باهاش سرد بودن. البته نگاه های عجیب و غریب رامین به روناگ بماند...

از این اسم های عجیب غریب مثل اسم کامیار تو دانشگاه زیاد بود اما من مطمئن بودم اسم واقعیشون نیست. مثلا یه بار فهمیدم اسم یکی از پسرا روح الله بوده عوض کرده الان با اسم آراد صداش می کنن!

وقتی با روناک از کوه برگشتیم خونه، هنوز یکی از اون مرد های اتو کشیده داشت با بابا حرف می زد. فقط یه چیزی از حرفاشون رو ناخود آگاه شنیدم که به بابا گفت:

- فقط یه ماه!

و بعد از دیدن من و روناک ساکت شدن. هیچ وقت قیافه ی درمونده و پر از غم بابا رو فراموش نمی کنم... نمی دونستم منظور و هدفشون چی بود ولی هر چی که بود بد جوری این کوه محکمی که همیشه پشتم بود رو خمیده کرده بود.


romangram.com | @romangram_com