#گوتن_پارت_109
به سختی شالش رو باز کردم که راحت تر نفس بکشه و محکم کشیدمش بین بازوهام.
دست درد ناکم تیر می کشید و زوق زوق می کرد. انقدر درد داشتم که حس می کردم جریان برق شدیدی از بدنم رد می شه. قطرات درشت عرق روی پیشونیم از درد شدید خودنمایی می کردن.
اهمیتی ندادم و همون طور که نفس تو بغلم بود به سختی از جام بلند شدم.
چراغای قرمز رنگ آمبولانس تو چشمم می زد.
رفتم سمت آمبولانس. درد امونم رو بریده بود، از فرط درد به نفس نفس افتاده بودم اما سمج تر نفس رو تو آغوشم نگه داشتم. صورتش بدجور سفید شده بود. رنگ به صورت نداشت. هیچ واکنشی نشون نمی داد، حتی یه تکون کوچیک!
انگار ته گلوم یه چیز سفت و محکمی چسبیده بود و می خواست راه تنفسمو ببنده. همون چیزی که بهش می گن بغض...
دو تا مرد باعجله در حالی که روپوش سفید به تن داشتن، با برانکارد اومدن سمتم.
آروم و با احتیاط نفس رو مثل یه چیز ارزشمند و شکستنی گذاشتم روی تخت.
دیدم داشت تار می شد. زمین و آسمون طوری جلوی چشمام تکون می خوردن که انگار می خواستن جاشونو با هم عوض کنن. زمین زیر پام سست شد، شایدم زانوهام بیش از حد می لرزید.
انگار که یه هاله ی محو که کم کم پر رنگ می شد داشت چشمام رو می پوشوند
و بعد...
تاریکی محض!
romangram.com | @romangram_com