#گوتن_پارت_100
خستگی کم کم داشت خودشو نشون می داد و از سر و کولم بالا جی رفت.
چشمام رو بسته بودم. انگار چشمام و صورتم حسابی ملتهب شده بودن. صدای آرشان قطع شد و چند لحظه بعد صدای دور شدن قدمایی اومد. انگار اون چند نفر هم رفته بودن.
چشمام رو کنجکاو باز کردم که دیدم آرشان داره با حالت خاصی نگام می کنه.
نیروان رو صدا کرد و بلافاصله نیروان اومد سمتم. دستم که هنوز تو حصار محکم دستش بود رو گذاشت تو دست نیروان.
چشمام دیگه داشت از حدقه می زد بیرون. دقیقا مثل کارتون تام و جری. آرشان الان چی کار کرد؟
اهمیتی به چشمای گرد شده ام نداد. به نیروان گفت:
- من همین اطرافم. باید برم زود میام، مراقبش باش. یه چیزی بگیرم شام که نخوردین از بس شکمتونو با هله هوله و چیپس و پفک پر کردین.
این رو که گفت سرم رو از رو شونه اش برداشتم. نیروان دستم رو کشید و رفتیم رو یه نیمکت نشستیم.
انقد خوابم گرفته بود که هی سرم کج می شد. چند ثانیه خوابم می برد و باز از خواب می پریدم. رو پا بند نمی شدم. دوست داشتم هر چی زودتر بریم خونه.
هوا انقد تاریک شده بود که فکر می کردم نیمه های شبه ولی هنوز ساعت یازده و نیم بود.
شهربازی خلوت شده بود و عده ی خیلی کمی هنوز بودن و تو شهر بازی پرسه می زدن.
انقد کم که نمی شد باور کرد شهربازی ای که همیشه وقتی شب می شه شلوغ تر می شه الان انقد ساکت و خلوت شده باشه.
romangram.com | @romangram_com