#گودبای_تهران_پارت_12
ی ساپورت مشکی با ی تونیک سفید ناز پوشیدم
ی شال مشکیم سرم کردم
لباس راحتی من تو خونه همینان ، خونمون درو پیکر نداره که هر لحظه ممکنه ی مرد پایین تو سالن نشسته باشه!
رفتم جلو اینه ، به خودم نگاه کردم ، خط چشم نازکم هنوز خراب نشده بود
من از نظر قیافه هیچیم به باباسیاوشم نرفته ، چشمای قهوه ایی با موهای خرمایی دارم
سیاوشم بور نیست فقط ،چشماش سبزه
پدرمادرم خیلی زود ازدواج کردن!
نصرت خانم میگه مامانم فقط ۱۵ سالش بود بابام ۱۷ سالش...
میگه مامانم از بابام متنفر بود! پدربزرگم مامانمو تو ی سفرش به ی روستا میبینه و تصمیم میگیره اونو عروسش کنه! خانواده مامانمو با پول راضی میکنه و اونو میاره تهران بعد عقد پسرش میکنه!
بعدشم که من به دنیا میام!
نصرت خانم میگه مامانم سره زایمان من طاقت نیوردو فوت کرد
لعنت به من ، کاش هیچ وقت بدنیا نمی اومدم تا تو زندگی میکردی مامان! منو ببخش...
اره سره همین داستان زود ازدواج کردنه که من نازنین ۲۰ ساله ی پدره ۳۷ ساله خوشگل دارم!
romangram.com | @romangram_com