#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_95
کتاب مدیریت دولتیم نبود.کمی فکرکردم تابه خاطربیارم.یادم اومدتوی سکوی توی حیاط جاش گداشته ام.
به سرعت راه حیاط وپیش گرفتم.اماصدای بحث امیرسام پشت تلفن باعث شدسرجام میخکوب شم
- توچراشرایط منودرنمیکن؟.فقط چندماه بهم فرصت بده همه چیزودرست میکنم
- ...
- قول دادم پاشم می مونم.فقط چندماه...
حالاصداش اروم ترشده بودامابازم به گوش می رسید
ولی ترجیح دادم.به داخل خونه برگردم و
فرصت دیگه ای وواسه جمع کردن کتابام انتخاب کنم
مستقرشدنم توی خوابگاه خیلی ط.ول نکشید.
قبل ازاومدن به خوابگاه تصمیم گرفته بودم تامیتونم ازهمهدوری کنم.واین شدکه هم خوابگاهیام واسم فقط شدن یه اسم.ترانه هم دانشگاهیم
محسوب میشدو
اماالهام وثناومحدثه دانشگاه ازاددرس میخوندن.بیشترازاین دوست نداشتم ازشون چیزی بدونم ومتقبلاًنمی خواستم اونام توزندگیم کنکاش کنن
رفتارسردمن باعث شده بوداوناباتفکرمغروربودن ازم فاصله بگیرن.
برام مهم نبودحتی به این تفکرم راضی بودم.تنهادوست داشتم ذهنم روی کارودرس متمرکزباشه.
خوابگاهم که درواقع یه خونه ی استیجاری بودکه اشامل هشت تااتاق.ویه اشپزخونه.سه تاسرویس بهداشتی ویه سالن متوسط.که چندتایی صندلی
ویه تلویزیون 21اینچ واسه استفاده ی عموم قرارداده بودن.خیلی ازبچه هاازاین محیط راضی نیستن.اماواسه من تفاوتی تداره
توی شرکت ساعتای قراروتنظیم می کردم.که شماره اتاق اقای توکلی روی صفحه به نمایش دراومد.بلافاصله تلفن وبرداشتم
- خانم احمدی
- بله
- دفترمعین وکل سال 83روواسم ازاقای زمانی بگیرید
- الان میارم
به سمت اتاقی که بایگانی شرکت محسوب میشدحرکت کردم.بعداززدن درواجازه ی وردودداخل شدم
- خسته نباشی
romangram.com | @romangram_com