#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_94

- زوده هنوزامروزچون اولین روزکاریه.بچه هاکمی دیرترمیان

بادرموندگی گفتم :

- کی برم؟

- بزاریداین فرمای خریدداروروازامیرسام بگیرم ویه نگاهی کنم.خودم می رسونمتون

یه کم جاخوردم.انتظارشونداشتم امانمی شددرخواست شوردکنم.

دورازادب بودجزلطف چیزی ازش ندیده بودم.پس باباشه ای اروم به سمت خونه حرکت کردم.

بعدازحدودیه ساعت معطلی بلاخره کارشون تمام شدوراهی شرکت شدیم.اون روزشرکت معمولی گذشت.ومن همون معمولم دوست داشتم

یازدهم جمعه بود.دوازدهم وسیزدهمم که تعطیلی رسمی بود.سه روزدیگه من می رفتم اماهنوزفرصت صحبت کردن باهماواسم پیش نیومده

بود.اونموقع جلوی مینا روم نمیشد.تصمیم گرفتم هرجوری هست بهش بگم

حالاکه تنهابودیم بهترین فرصت واسه اینکاربود.همامشغول مطالعه بود.به نزدیکیش رفتم وگفتم :

- هماجون

- کتابی که می خوندوبست وروی میزگذاشت وبالبخندی دلنشین گفت :

- جانم

- راستش من ...

باتعلل نگاهی بهش انداختم وادامه دادم :

- من ...درخواست...خوابگاه دادم

- چراعزیزم.مشکلی داری

- نه اصلاً.فقط دوست دارم راحت ترباشم

- این یعنی اینجاراحت نیستی

- نه...اینجوری فکرنکن.دلیل رفتن فقط خودمم

- من که دوست ندارم بری.تواینجاپیشمی ومنوارتنهایی درمیاری

- می دونم اماخواسته ی فلبیم که برم.من هرقت فرصت شه بهتون سرمی زنم

- بایبدقول بدی هیچ وقت فراموش نکنی وهمیشه بهمون سربزنی

- این چه حرفیه.معلومه همیشه بهتون سرمی زنم

ولبخندهمایعنی رضایتش.خوبه که هماهمیشه منطقی برخوردمیکنه.

تمام وسایلوتوی کولم گذاشتم وکتاباموجمع کردم.

romangram.com | @romangram_com