#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_92
هرچندکه فشردگی کاراباعث شده بوداقای توکلی ازهمگی درخواست کنه تاروز28اسفندکارکنن.
فردای اون روزکه رفتم سرکاردوست داشتم بیشردرموردشرکت وادماش بدونم.
فهمیده بودم شرکت علاوه براون سه کارمندی که روزاول دیدم.15تاحسابداردیگه ام د اره.که کاراشونوتوخونه انجام میدن.که توروزای اخرسال بواسطه
ی تحویل کاراشون مدام باشرکت درتماس بودن.
بیشترکارمن واسطه ای بود.مدام بین اتاق بایگانی واتق رییس دررفت وامدبودم.
مسئول بایگانی اقای زمانی یه مردجاافتاده بااخلاق بود.که ادم باهاش احساس راحتی میکرد
درکل فضای شرکت سالم وارامش بخش بود.
داشتم به این فکرمی کردم فردادیگه شرکت تاچندروزتعطیله.ومن خیلی دلم واسه اینجاتنگ میشه
که صدای محمدوشنیدم که روبه روم ایستاده وداشت حرف میزد :
- خانم حمدی حالتون خوبه
باسردرگمی بهش نگاهی انداختم وگفتم :
- بله چطورمگه؟
- چندبارصداتون کردم.اماظاهراًحواستون ایمجانیست
باشرمندگی سری پایین انداختم لب به دهان گرفتم وضمن عذرخواهی
به این فکرمی کردم الان داره پیش خودش چی فکرمیکنه؟
موقع سال تحویل همه چیزیه جوری بود...سردودلمرده...میناکه اصلاًتوباغ نبود.
هماام توفکربودوخبری ازلبخندهمیشگیش نبود.
منم که دلتنگ خانواده وباحال غریبی چشم دوخته بودم به شعله های شمع وسظ سفره ی هفت سین وقطره های اشکی که ازش می چکید.
تاچندساعت دیگه این شمع قراربودعمرکنه.ماتاچندساعت دیگه زنده ایم...اهی کشیدم که همزمان بااهم صدای مجری تلویزیون به گوشم رسیدکه
سال نوروتبریک
میگه.یاداون باورای گذشته می افتم که مردم می گفتن اگه هرکاری موقع سال تحویل انجام بدی اتااخرسال همون کاروانجام خواهی داد
یعنی من تااخرسال بایداه می بکشم.خنده ام گرفت.
پارسالم موقع سال تحویل من خواب بودم اماتااخرسال خواب نموندم.
بازم لبخندی زدم که متوجه صدای هماومیناشدم
- باباتوهمش داری می خندی
نگاه گنگی بهشون اتداختم که میناگفت :
romangram.com | @romangram_com