#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_9
(اینوبالحن بچه گونه ای گفتم)که باعث شدپریساسری ازتاسف تکون بده وبگه :
- نه مثل اینکه توواقعاً نمیخوای بزرگ شی؟
سری تکون دادوادامه داد :
- پرین بزرگ شو.یکم به اطرافت نگاه کن...زندگی بچه بازی نیست.پرازشادیوغمه.اهنگای زندگیم باشادیوغماشه که قشنگ میشه.
- شاعرشدی ، من فقط دارم ازارزوهام میگم.خیلیم بزرگم.اتفاقاًخیلیم به زندگیای اطرافم نگاه میکنم.ادماهمشوش اسیرعادتن.اسیریه زندگی
معمولی.معمولیه معمولی.
- همین تفکرتم بچه گونه اس ازدیدتوزندگیه معمولی چیه؟خواهشاً بگو...
کمی تردیدکردم.سعی داشتم هرچی که توذهنمه بیان کنم اماکم اوردم.من همیشه کم میاوردم ازبچه گی ازوقتی یادم میومدنمی تونستم توجمع
ازخودم دفاع کنم.عقایدزیادی داشتم امافقط توذهنم بود وهیچ وقت جرات بازگوکردن نداشتم حالاام عقایدخودموداشتم ازدیدمن زندگی یه قانون ازقبل
نوشته شده بود.ادمابه دلایلی باهم ازدواج میکردن.گاهی به هم عادت میکردنوکنارهم میموندن.گاهیم نه...ازهم خسته میشدنو...همدیگه روترک
میکردن.فوق مشکلات زندگیم اینه که مثلاًیکی ازطرفین بچه دارنشه که اینجوری یاازهم جدامیشن مثل دخترعمه ی بهارهمکلاسیمون ویانه
شادوخوش به زندگیشون ادامه میدن مثل دخترفاطمه خانم همسایمون.خیلی دوست داشتم این حرفاروبلندبگم امانتونستم.واسه من سخت ترین
کار دنیا دفاع ازعقایدم بودوبیشترین دلیلشم این بودکه من نه اعتمادبه نفس داشتم ونه قدرت بیان.
پریساکه معلوم بودازاین تعلل من خسته شده گفت
- دیدی حتی خودتم قبول داری عقایدت مزخرفه
خواستم یه چیزی بهش بگم اماازاونجاییکه می دونستم کم میارم سکوت کردم وبه سمت اتاقمون راه افتادم.
**********************
امروزنتایج کنکورمیومدازقبل باپگاه ومریم هماهنگ کرده بودیم باهم دیگه بریم.ازخونه که زدم بیرون پگاهوندیدم واسه همین رفتم سمت خونشونوزنگ
وزدم که بلافاصله پگاه دروبازکردوبعدازاحوالپرسی رفتیم سرکوچه مریمینا.خوشبختانه مریم دم درمنتظرمون بودوخیلی زودراهمونوبه سمت کافی نت
سرخیابون کج کردیم.کافی نت خیلی شلوغ بودواسه همین حسابی معطل شدیم.نوبت ماکه شدپگاه ومریم ازشدت استرس می ترسیدن شماره
داوطلبیشونوبدن.امامن که خیلی به رتبه ورشته ودرس اهمیت نمیدادم داوطلب شدم اول ازهمه شمارموبدم.وقتی فهمیدم مدیریت صنعتی پیام
نورشاهرود قبول شدم.می دونستم کجاس تاخونمون باتاکسی یه ربع بیشترطول نمی کشید. هیچ حس خاصی نداشتم.مریمم مدیریت صنعتی اراک
قبول شده بود.واسش خوشحال بودم این بودکه سریع بهش تبریک گفتم اماوقتی فهمیدم پگاه معماری شریف قبول شده باهمه ی تلاشی که کردم
نتونستم ازشدت ناراحتی وحسادت بهش تبریک بگم.بااینکه ظاهراًباهم دوست بودیم اماازبچگی ازش بدم میومدمتنفربودم ازاینکه توی بازیامون شایان
همیشه هوای اونوداشت.ازخالش که زندایی منیربودبدم میومد.ازخوشگل بودن بیش ازحدش بدم میود.ازرفتارای سنجیدش بیزاربودم تویک کلام من
romangram.com | @romangram_com