#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_89
- پس چراتوبخش مدیریت فعالیت می کردین؟
- ای باباپیام نورکه خیلی به این چیزااهمیت نمیده.مخصوصاًاگه کادررسمی نباشی
- یعنی شمارسمی نیستید
- نه...من بیشتربانیت تدریس رفتم دانشگاه.اخه عاشق تدریسم.ولی فعلاًکه واسم جورنشده
دیگه حرفی نزدومنم سوالی نداشتم که بپرسم این بودکه سکوت کردم.
با خودم گفتم چی فکرمی کردیم چی شد؟
همه چیزداشت منوبه اینده امیدوارمی کرد.این بود که مهمونی باامیدبه اینده ویه لبخندروی لب واسم می گذشت
وفقط یه چیزباعث شدکل شادی روزم زهرشه اونم حرف امیرسام بودکه گفت :
- دروغگوی خوبی هستی
خواستم جوابشوبدم امابه نظرم اومدبی خیال شم بهتره.من دلایل خودم وداشتم واون هرگزدرک نمی کرد
اخرسال بودوکلاسای دانشگاه رسماًتعطیل شدن.این بودکه فقط تمرکزم وروکارم گذاشته بودم.
شرکت اقای توکلی طبقه ی هشتم یه مجتمع تجاری بزرگ بود.
فضای شرکت اونقدرتمیزومدرن بودکه ناخوداگاه حس خوبی بهت میداد.کف سالن باکفپوشای مشکی زینت داده شده .میزای چوبی مشکی رنگ که
سمت راست ورودی قرارداشتوصندلیایی باترکیبی ازسفیدومشکی که دورتادورسالن واسه مراجعه کننده هابودواین میشداتاق من یاهمون سالن
مراجعین.اماشرکت سه تااتاق دیگه ویه ابدارخونه ی کوچیکم داشت.باچندتایی ازکارمندای شرکتم به ترتیب اشناشده یودم.
لذتی که به واسطه ی پیداکردن شغل داشتم بی حدبودوهرلحظه چشم انتظاربودم که زمان سپری شه ومن بتونم زودتربه خوابگاه برم.
یکم زیادی عجول شده بودم امادست خودم نبود.ازاین استقلال حس خوبی داشتم.
مسئول خوابگاهمون گفته بودتا 16فروردین خوابگاه تعطیل.اونموقع که اینوشنیدم خیلی ناراحت شدم.نمیدونم چه خیالی داشتم که می خواستم
تعطیلات عیدخوابگاه وبه خاطرمن نبتدن.امابعدش که اومدم خونه
وازهماشنیدم که امیرسام مجبوره به یه سفرکاری بره.خوشحال شدم که می تونستم درنبودامیرسام کمکی به هماکنم وکنارش باشم
اینجوری فرصتم پیدامی کردم که قضیه ی خوابگاه ه رفته رفته به همابگم.
هرچندکه هماازامیرسام دلخوربه نظرمی رسید.
صدای اعتراضشونوشنیده بودم که می گفت
- الان وقت مناسبی واسه المان رفتن نیست
وامیرسام که سعی داشت اونوقانع کنه.که باشخصیت هما قانع کردنش مشکل نبود.
romangram.com | @romangram_com