#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_80

چشمکی میزنم ومیگم :

- مطمئنِ مطمئن

- پس یه سفردرپیش داریم

تعجب نگاهموکه می بینه میگه :

- بابامگه نمی خوای مدارکتوبیاری؟بی ماکه نمیشه!میشه؟

تعجبم بیشترمیشه ومیگم :

- توبااین وضعیتت؟مگه میشه؟

- اره چرانشه

- اماممکن ِواست ضررداشته باشه

- نه باباچه ضرری.داری بهونه میاری

- نه به خدامن خودمم قصدداشتم برم.ولی حالاکه نظرت اینه بایدازدکترت اجازه بگیریم

- منم که اطلاعات پزشکی ندارم!؟

- من که تورومی شناسم هرجورشده میای تایه پزشک دیگه اجازه نده حرفشم نزن

- باشه ولی پس فرداحرکت می کنیم

- به همین زودی

- اره دیگه.به زودی سال نومیادودانشگاهام تعطیل میشه

- راس میگی اصلاًیادم نبود

حال هوای حسم اونقدرقشنگ بودکه دوست داشتم قبل ازهرکاری مامانودرجریان اومدنمون بزارم

امروزقراربررفتن شد...یه نگاه به همامیندازم.اشتیاق واسه همراهیمونوتوچشماش می خونم.حالشودرک می کنم...اماخودشم میدونه که این

سفرواسه حالش مناسب نیست...باپزشکش صحبت کردیم ترجیح میدادسفرنکنه.هرچندکوتاه...ا حتمال مشکل میداد.نگاردوستش قراشداین یکی

دوروزروپیشش باشه.ازهردوشون خداحافظی کردیم.

نویدوامیرسام وسائل وصندوق عقب ماشین گذاشتن.امیرسام باسفارشاتی به هما.پشت فرمان میشینه ونویدکنارش.منوترلانم عقب ماشین

جامیگیریم.نگاهی به ترلان می کنم که هنوزلبخنداولیه روداره.نفس اسوده ای می کشم ازدیشب که فهمیدم قرارنویدوترلان ماروهمراهی کنن.حس

عذاب وجدان رهام نمیکرد.

باورم نمی شدبااختیارخودشون چندروزقبل ازمراسم عقدشون قرارماروهمراهی کنن.امااوناعجیب بودن وحال شادوعادیشون خبرازرضایتشون میداد.

صدای ارام موسیقی وفضای اروم ماشین باعث میشدخیالم پربکشه به سمت زادگاهم.

romangram.com | @romangram_com