#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_77
بودم...حتی واسه اون کلاسای یک خط در میون پیام نور که گاهی تعداد دانشجوهاش به صد نفرم می رسید ... من واسه همه این ها دلم پر می
کشید. می خواستم برگردم به اصلیت خودم. نه پرین ضعیف و نادونی که نمی تونه از حق خودش دفاع کنه...نه پرینی که همه چیز رو به مسخره و
شوخی می گیره ... من می خواستم یه پرین محکم باشم...دوست داشتم کسی باشم که در آینده با قدرت سرشو بالا بگیره ... کسی به خودش
اجازه نده که تحقیرش کنه ... آره من می خواستم انتقام این روزهای سخت رو با خوشبختی ام از زندگیم بگیرم.
توی حیاط نشستمو دارم به حرفای همافکرمیکنم.اون لحظه که هماواسم حرف میزدحکم ادمیوداشتم.که میتونه حتی یه کوه وجابه
جاکنه...اماحالاحسم فرق میکرد...حس ضعف داشتم حتی توخودم نمی دیدم که بخوام یه سنگ وجابه جاکنم...به خودم واراده ام پوزخندزدم.حالم
ازخودم بهم می خورد.وقتی من خودمودوست نداشتم.انتظارم ازدیگران چی بود.
مدام دارم به خودم تلقین میکنم...عوض شدن و...این نبودن و...
صدای بازوبسته شدن درحیاط ومی شنوم.امیرسام که بالحن تندوصدای بلندی توگوشیش یه جورایی فریادمیکشه.گوشام وتیزمی کنم که بفهمم کی
یاچی انقدرعصبیش کرده.صداش به وضوح میادکه میگه :
- من واسه ذهن مسمومت متاسفم ولی قبلش واسه خودم بیشترمتاسف میشم
- ...
- توداری یه ادم بیمارومتهم میکنی.هیچی نگو...فقط هیچی نگو
اونقدرتوفکربودکه متوجه من نشد.باچهره ای درهم وعصبی داخل خونه شد.
بانگاهم رد رفتنشودنبال میکردم...توذهنم پرسش هاتکرارمیشدن ... باکی داشت حرف می زد؟محورحرفاش کی بود؟به خودم تشرزدم که بهتره
ازفکراین ادم بیام بیرون.
لعنت به این خصلت کودکانه واحساسات احمقانه...اگه قرارِدرست شم.بایدیادبگیرم.دل دروازه نیست کی هرکی رودیدی بهش دل ببندی.به خودم
وافکارم پوزخندی میزنم.
تمام حواس همابه برنامه ی خنده بازارکه داره ازتلویزون پخش میشه.خودموکنارش جامیدم وبالبخندی میگم :
- باباانقدرخنده بازارنبین.خونت روشون می جوشه بچه ات این شکلی میشه
همااخم ظریفی می کنه ومیگه :
- وا...این خرافات چیه.تومثلاًازنسل امروزی
- بی خیال.الان حالت چطوره؟
- خوب خوب
خداروشکر...حال بچه ات چی؟
romangram.com | @romangram_com