#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_76

کردن با ناخن های دستم بودم شروع کردم به حرف زدن :

- راستش من تصمیم گرفتم که برگردم. دیروز هم با مامان تماس گرفتم و راضیش کردم که بذاره برگردم. بالاخره اول آخر شهر من همون جاست.

فوق فوقش هم یه مدت حرف و حدیث های مردم رو تحمل می کنم و بعد یه مدت شاید آبا از آسیاب بیفته. اینجوری دیگه مزاحم شما نمیشم. بالاخره

نمیشه که همیشه اینجا بمونم. الان هم خواستم ازت تشکر کنم بابت...

هما محکم دستم رو گرفت که باعث شد حرفمو قطع کنم. با تعجب سرم رو بلند کردم که ببینم دلیل کارش چی بوده که متوجه اخم غلیظی شدم که

صورتش رو پوشونده بود. کمی نگاهش کردم و خواستم حرف بزنم که اون زودتر از من با لحن محکمی گفت :

- می دونی پرین من اصلادلم برات نمیسوزه ، چون تویی که حالا روبه روی من ایستادی فقط یه آدم مظلوم نما هستی.

شوکه شده بودم...کپ کردم...مات صورتش شدم...منظورشونمی فمیدم ، اون چی میگه؟ یعنی هما هم مثل امیرسام داره منو متهم میکنه ، متهم

به چی؟

چشمای وحشت زدمو بهش میدوزم ، میخوام بگم تو رو خدا منو باور کن اما اون قبل از من با همون جدیت کلامش میگه :

- توهیچ حرکتی نمیکنی ، توالان حکم یه مرده ی متحرک و داری ، یه مرده که داره نفس میکشه ، بدون هیچ تلاشی ، تواینجایی...گفتم که بامن

زندگی میکنی...اما زندگی...نه نفس کشیدن ازسراجبار...معنی زندگی نشاط وحرکت ، می خوای تا عمرداری بلاتکلیف بمونی؟ که چی بشه؟ به

جای این کارا یه حرکت کن ، تواینجا میمونی وآیندتو میسازی...یه آینده یقشنگ...یه آینده که شایان وامثال اون حسرتشو بخورن...یه آینده که مردم

شهرت بهت افتخار کنن و یادشون بره گذشته رو به حرمت اونچه که تو آینده بهش می رسی...من از ساکن بودن بیزارم و تو عین سکونی ، بی

اراده...که هر چی دیگران میگن قبول میکنی ، نظر خودت کجای زندگیت قرارداره؟

هماحرف میزد ومن گوش میدادم...تند بود...محکم بود...اماحقیقت بود...حقیقتی که خودمم مدتها بود بهش رسیده بودم. بنابراین انکارش نکردم و به

آرامی گفتم :

- من باید چی کار کنم؟

هما لبخندی زد ، حالالحنش نرم شده بود...آهی کشید و گفت :

- ببین تو مثلا" دانشجوبودی اماانگار نه اگار...یعنی واقعا"قصد نداری ادامش بدی؟

- خب من خیلی به درس علاقه ندارم.

- داری اشتباه میکنی ، تومیتونی برگردی و ت وخونه بمونی وازترس حرف مردم از خونه نزنی بیرون...یا اینکه اینجا باشی...درستو ادامه

بدی...درآینده یه کار پیدا کنی و زندگی مستقل تشکیل بدی...شانس یه زندگی مجدد توسکون نیست تو پویایی وحرکته.

و بعد لبخند گرمی پشت بند حرف هاش زد.

منم لبخندی زدم و به فکرفرو رفتم. من ازسکون خسته شده بودم ، دروغ بود اگه بگم دلم واسه درس خوندن تنگ نشده ، واسه کتاب دست گرفتنای

تظاهری ، واسه خاطرات شیرین مدرسه...واسه پشت نیمکت نشستن ... واسه دلهره ی شب امتحان وقتی حتی یه کلمه هم درس نخونده

romangram.com | @romangram_com