#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_75
بیشتر از این با حرف هاتون شخصیت منو خرد کنید.
و بعد هم نگاه بدی بهش انداختم و از آشپزخونه بیرون زدم تا بعدا در اولین فرصت با مادرم تماس بگیرم.
پشت در اتاق ایستادم. هنوز هم کمی بین رفتن ونرفتن مردد بودم. من دوست نداشتم برم ، دوست داشتم همینجا بمونم نه به خاطراینکه ازحرف
وحدیث هایی که پشت سرم بود می ترسیدم...نه...من می خواستم بمونم چون به اینجاعادت کرده بودم...چون علاقه مند شده بودم به این محیط
جدید...مگه من کی بودم؟...یه دختر18 ساله...که دنبال رویاها بود...مثل همه 18ساله ها دنبال عشق بود...تا یه نگاه خوشگل می دید دلش می
لرزید و چشماش برق میزد...تا یه محبت کوچیک از جنس مخالف میدید قلبش می لرزید که حتما" مورد توجه طرف قرار گرفته...آره من یه دختر بودم
که دنبال نوجوونی وعشق می گشتم...اما سرنوشتم سیاه شده...با زندگیم بازی کرده بودند ... همه رویاهایمو به خاطر یک نفر از دست داده
بودم...به خاطر کسی که بی هیج دلیلی آبروی منو ریخت ... به خاطر کسی که زندگی یک دختر بی گناه رو به آتش کشید...آهی از اعماق وجودم
کشیدم...افسوس ازهمه ی آرزوهای قشنگم ... افسوس از اون همه رویاهای زیبایی که در ذهنم می پروروندم ... ثانیه ای صبرکردم و بعد سرم رو
تکون دادم تا افکار مزاحمی که منو به شک می اندازن پس بزنم. من تصمیم رو گرفته بودم. ..نباید شک کنم...یاد مکالمه ام بامامان افتادم...طفلی
ازسر دلتنگی چه گریه ها که نکرد...مکالممون شده بوداشک ریختن وگریه کردن...حتی مامانم می گفت در به دری بسته...دلتنگی بسمونه...بیا هر
چند که باید طعنه و زخم زبون بشنوی و تحقیرتحمل کنی..مامان می گفت و خودمم می دونستم...آبروی منی که ریخته شده بود دیگه برنمی
گشت... با برگشتنم فقط زندگی خودمو جهنم می کردم ..همین... الان هم که نبودم هزار تا حرف پشت سرم بود...وای بر من و روزی که برگردم...اون
وقته که همه بهم سرکوفت می زنن ، شایعه ها و شنیده هاشون پتکی می کنن و روز و شب توی سرم می کوبن... اماهمه ی اینا بهتر از
تحقیرشدن توسط امیرسام بود...دیگه نمی تونستم بذارم تا بیشتر از این با حرف هاش شخصیت منو زیر سوال ببره ... من مجبوربه بازگشت بودم ...
نفس عمیقی کشیدم و در زدم و بعد از شنیدن صدای هما وارد اتاق شدم. نگاهی بهش انداختم که روی تخت نشسته بود. لبخندی به روش پاشیدم
و رفتم کنارش نشستم. دستش رو گرفتم و گفتم :
- حالت خوبه ؟
همراه با لبخند سری تکون داد و گفت :
- آره خیلی بهترم. ممنون.
- خدا رو شکر.
باز دوباره نگاهی به صورت مهربونش انداختم و یک لحظه این از ذهنم که گذشت که دیگه نمی تونم ببینمش. دلم گرفت و غمی توی قلبم نشست.
هما که تمام مدت به صورت من خیره شده بود چشمهاشو ریز کرد و گفت :
- چیزی شده پرین؟
لبخندی مصنوعی بر روی لبم نشوندم. سعی کردم که زیاد خودم رو ناراحت نشون ندم. برای همین سرم رو پایین انداختم و در حالی که مشغول بازی
romangram.com | @romangram_com