#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_71


یه نگاه کوتاه بهم انداخت وباتکان سر پوزخندی زدوروبرگرداند ... درحالیکه یه اخم شدیدتحویلم داده بود

بهم برخورد...من فقط قصدهمدردی داشتم...امااون برداشت دیگه ای کرد.برداشتی که جوابش شدیه اخم شدیدروی پیشونی...برداشتش چی بود؟

اونقدرعصبانی شده بودم که بی اختیاربلندمیشم وروبه روش قرارمیگیرم...چشمام وتوچشماش میندازم وبالحن تندی میگم :

- اتفاقی افتاده؟

هنوزاون اخم شدیدروی پیشونیش نشسنه...اخمی که به من جسارت میده وتوانایی صحبت...یه لحظه شک میکنم...این...من باشم وبازم میگم :

- من خطایی کردم؟

نگاهش رنگ عوض میکنه ووحشی میشه ... چشمای به خون نشسته شوتوچشمام میندازه وبالحنی تندوصدایی بلندمیگه :

- توی...

می خوادتوهین کنه اماحرفشومیخوره ... مشخصه که ادامه روتغییرداده امالحن همونه

- توکجابودی که انقدردیرمتوجه شدی

منم شدم مثل خودش...عصبانیم...اماارومتراز اون میگم

- شمام که اون ساعت خونه بودی...خودت کجابودی؟

حرف دکترهنوزم توخاطرم مونده که می گفت :

- ظاهراًازسرشب حال بیماربدشده...چطورامتوجه حال خرابش نشدین؟بچراانقدردیررسوندین ش؟ باسابقه یی که بیمارداره بیشترازاینابایدازش مراقبت

میکردید

امامن که نمیدونستم همابیماری قلبی داره...میدونستم...نه...میخوام ایناروبگم اماقبل ازمن امیرسام میگه :

- اره منم خونه بودم...اماتوی لعنتی...ازوقتی که اومدی وشدی هم اتاقی هما.

هماممنوع کردوارداون اتاق شدنو...تاقبل ازاومدنت میدونی من توطول شب چندباربه هماسرمیزدم.

توبااومدنت همه چیوبه هم ریختی

گفت اینبارگفت...گفت لعنتی ... اونبارم یعنی می خواست همینوبگه...منوبدجورشکستی...ب دجورسرکوفت زدو

متهم کرد...اخه من ازکجابایدمی دونستم همابه مراقبت نیازداره...توحتی اگه یه اشاره میکردی...من حواسم وجمع میکردم

خواستم بگم امانگفتم...نه اینکه نتونم...اینبارمیتونستم...اما خودم نخواستم که بگم...خواستم به امیرسام اجازه بدم سبک شه

...

حال عمومیه هماخوبه وتایکی دوساعته دیگه میتونیم اونوببینیم.این خبری بودکه پرستاربهمون داده بودودرادامه ی حرفاش اضافه کرده بودکه دکترمی

خوادهمراه بیماروببینه


romangram.com | @romangram_com