#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_70
نگاه تارم زوم روی گوشی بود...اخرین اسم درردیف الف ... دستهام صفحه ی گوشی رولمس کردن...بوقــــــــــــــــ مشغول بود.دوباره دستام همون
اسم ولمس کردن
اینباربوق ازادتلفن باعث شدنفس اسوده ای بکشم...صدای زن جوان منومتوجه وضعیت هماکرد.باعجله ونگرانی.ذهنمومتمرکزکردم وضعیت هماروشرح
دادم
مکالمه قطع شده بودومن باخودم فکرمیکردم چه خوبه هماشماره ی اورژانسوتوی گوشیش سیوکرده ...
تارسیدن امبولانس لحظات کندوحشتناک می گذشت.ذهنم فراموش کرده بودبایدبه امیرسامم زنگ بزنم. هماهمچنان ضعیف ناله میکرد.پزشک درحین
معاینه ی اون سوالاتی ازوضعیت گذشته اش ازمن می پرسید.
امامن که خیلی ازوضعیت هماخبرنداشتم باگنگی وبیشترنمیدونم جواب سوالاتشومی دادم ... دکترکه ازوضعیت جواب دهی من عصبانی شده
بودبالحن تندی پرسید :
- کسی نیست درموردوضعیت این خانم توضیح درست بده
باعجله گوشی موبایلوبرداشتم وروشماره ی امیر سام کلیک کردم.بعدازچندبوق کوتاه ، صدای شادوخندانشوشنیدم که می گفت :
- جانم هماجان
لحن کلام امیرسام باعث شدسکوت کنم...زبانم بنداومده بود ... واژه هاازذهنم پاک شده بودن ...باتمام تلاشی که واسه حرف زدن انجام دادم...موفق
نشدم ... مغزم تنهایه فرمان داد.گوشی توی دستموجابه جاکردم ودرحرکتی سریع به سمت دکترگرفتم
دکترجاخورده بود ... نگاه گنگی به چشمام انداخت ... اجباربودیاالتماس چشماموخونده بودکه گوشی موبایل وازم گرفت وشروع به صحبت کرد
چشمام به لبهاش دوخته شده بود.داشتم به واژه هایی که به زبان میاورد دقت میکردم...امامغزم قفل بود ... فرمان نمیداد...انگارنه میشنیدم ونه می
فهمیدم
بادیدن امیرسام که توقسمت پذیرش انتظارمارومی کشید ... به اون سمت میرم.نگاه نگرانش وبه چشمام میدوزه وبالحنی که پرازترس ووحشتِ میگه
:
- چی شده؟
بغضی که خیلی وقت بودبه گلوم چنگ میزدبادیدن چهره ی غمگین امیرسام سربازمیکنه... باچشمهای بارونیم به برانکاردپشت سرم اشاره می
کنم...
صدای پیجربیمارستان که مدام درحال پیج کردن دکترواشخاص مختلفِ روی مغزم رژه می رن.بوی تندالکل بینیموبه خارش انداخته ... حس خوبی
ندارم.
نگاهموبه امیرسام می دوزم باکلافگی طول وعرض اتاق وطی میکنه ... .دلم برای این حالش میسوزه بلاخره طاقت نیاوردم وگفتم :
- اقاامیرسام خواهش میکنم بشینید
romangram.com | @romangram_com