#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_69


همادرمو ردشغل امیرسام توضیحاتی دا د...انگارهردومون دوست داشتیم واسه گذران وقت خودمونوگرم صحبت کنیم

بالاوپایین رفتن دستگیره ی دروبه دنبال اون بازشدنش ... ..باعث شدنگاه من وهمابه اون سمت کشیده شه.

چهره ی امیرسام ازهمیشه شادتربه نظرمی رسیدوباهمون لبخندی که ازابتدای وردوش به لب داشت

سلام بلندی سرداد.سلامی که بی جواب موند.

من ازشدت تعجب وهماازشدت عصبانیت

همابالحنی عصبی خطاب به من گفت :

- من میرم حموم

علت عصبانیت همارودرک میکردم.چقدرهردومون واسه این گردش دونفره ذوق داشتیم وچقدرراحت ذوقمون کورشده بود.

نگاهی به امیرسام انداختم که باتعجب مسیررفتن همارودنبال میکردوباهمون تعجب.روبه من وباصدای ارومی گفت :

- چی شده؟

دلم ازبی خیالیش گرفت.داشت شوخی میکردیاواقعاًفراموش کرده بود...قراربوده امروزماروبیرون ببره ...

یه نگاه کوتاه بهش انداختم.مشخص بودفراموش کرده ... شناخت ادماچقدرمشکله ومن این امیرسام ونمی شناختم

وقتی دیدازمن جواب نمیگیره به دنبال همابه راه افتاد.

صدای بحثشونومی شنیدم.البته اروم حرف میزدن وتوکلامشون خبری ازعصیانیت نبودوفقط توضیح بود.

صدای زنگ موبایل امیرسام به گوشم میرسید.درست روی میزوسط سالن ودرتیرراس نگاهم قرارداشت ... .نگاهم بی اختیارروی صفحه ی ال ای

دیش کشیده شد ... وروی اسم مهرنوش که روشن وخاموش میشدوبهم چشمک میزدثابت موند

چشماموبادستهام مالش میدم تابه نوراتاق عادت کنن.صدای ناله های ضعیفی به گوشم میرسه که بهش اهمیتی نمیدم ... ناله هاادامه دارن...ذهنم

هوشیارترمیشه...چشماموبه اطراف می گردوندم ...نگام روی صورت رنجوروعرق کرده ی هماثابت شده...بی اختیاروباشدت پتوروازروی خودم کنارمی

زنم وخودموبالای سرهما می رسونم.

عرقهای ریزِبه صورت نشستش وناله های ضعیفش قدرت حرکت وازم میگیرن ... مغزم بهم فرمان نمیده

واژههابه سختی ازگلوم خارج میشن واسم هماتنهااسمیه که اززبانم جاری میشه

اماانگارنیست...امنونمیبینه صدامونمشنوه...وفقط ناله هایی بودکه هرلحظه ضعیف ترازقبل به گوش می رسید

دستپاچه بودم ونگاهم بین هماوزوایای مختلف اتاق درگردش بود.نگام روی گوشی همراه همالغزیدوقفل شد ... وشدیه جرقه ... مغزم به کارافتاده

بودوباپاهایی سست به سمت گوشی رفتم وبادستهای لرزانم شروع به جستجوی شمارههاکردم ... دستهای لرزانموروی اسم امیرسام قراردادم ...

لرزش دستهاوشدت استرسم اونقدربالابودکه روی شماره های دیگه قرارمی گرفت.وهربارمجبورمیشدم ازنوصفحه ی گوشی روبازکنم.


romangram.com | @romangram_com