#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_67




******************

وقتی رسیدیم خونه هواکاملاًتاریک شده بود.

امیرسام باچهره ای نگران وکلافه توی پذیرایی نشسته بود.بادیدن مابلافاصله بلندشدوبالحن تندی که تاحالاازش ندیده بودم گفت :

- کجابودید؟

هماباخوشرویی جواب داد :

- رفته بودیم خیاطی

- نمیشدبه من خبرمیدادید

- وای یادم رفت.حالاکه اتفاقی نیفتاده ، نگرانم بودی میتونستی زنگ بزنی به موبایلم

به فکرخودم رسیداماموبایلت خاموش بود.شماره ی پرینم که نداشتم

همانگاهی به گوشیش انداخت وباتکان سری گفت :

- وای راست میگیا.احتمالاًشارژتموم کرده.خاموش شده

- این مهم نیست دیگه حق نداری بدون من بیرون بری.مگه دکترِت هزارباربهت توصیه نکرده مراقب خودت باشی

- من که تنهانرفتم.پرینم باهام بود.درضمن حوصلم توخونه سرمیره.سرکارکه نمیتونم برم.توام که درگیرگرفتاریای خودتی.تکلیف من این وسط چیه؟

- یه ماه تحمل کن.این بچه به دنیابیاداونوقت هرکاری دوست داشتی بکن

- نمی خوام حسرت به دل ارزوهام بمونم

- ازفرداقول میدم زودتربیام.هرجام که خواستیدبریدخودم میرسونمتون

همالبخندی زدوبالحنی که شیطنت ازش می باریدگفت :

- بایدقول بدی هرجاکه خواستیم ماروببری

امیرسام شانه ای بالاانداخت وبالحن بی تفاوتی گفت :

- باشه.ازفرداخودم.همه جوره درخدمتتم.خوبه؟فقط دیگه خودسروتنهایی جایی نرو.

وقتی امیرسام ازکنارمون ردشد.همابالحنی اروم طوریکه فقط من بشنوم گفت :

- ببین فرداچه برنامه ای واسش دارم

لبخندی زدم ، امافکرم درگیراین بود ... ... ... یعنی امیرسام بچه ی هماروازخودهمابیشتردوست داره ، چی باعث این همه نگرانی میشه؟

عقربه های ساعت اروم اروم پیش میرن ... پاندول ساعت درحرکته...تیک تاک ... تیک تاک ... ساعت 10 ... .وهنوزخبری ازامیرسام نیست.


romangram.com | @romangram_com