#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_66
غرق شدن توگذشته.حسشومی فهمیدم ادم وقتی به عزیزانش فکرمیکنه.ذهنش پرمیشه ازخاطرات ریزودرشت.خاطراتی که غم وشادیش میشه
ازیه جنس ... ازجنس دلتنگی
قبلاًازهماشنیده بودم پدرومادرشوتوی سانحه ی هوایی ارومیه ازدست داده.
خیاطی زیباخانم بیشتربه یه فروشگاه بزرگ لباس مجلسی شباهت داشت تاخیاطی.
زیباخانم ازاون ادمای فوق العاده شیک وامروزی بود.یه جورایی برخلاف تصورات من.اخه توتصورات من خیاطامعمولاًزنای مسن ومعمولی
بودن.امازیباخانم شیک پوش وخیلی خوش زبان بود
.هماوزیباخانم مشغول بحث وگفتگوبودن.ومن داشتم لباسای داخل سالن مزون وازنطرمیگذروندم.نگاهم روی یه پیراهن ابی کاربنی ثابت موند.یه لحظه
خودموتواون لباس تصورکردم .
اما...صدای همارومیشنیدم که داره صدام میکنه ... نگاموبه سمت هماتغییرمیدم.میادکنارم ومیگه :
- کجایی تو؟
بیابریم اندازه هاموبگیرم.یه نگاه دیگه به لباسا میندازم ومیگم :
- ااین همه لباس چرایکی ازهمیناروبرنمیداری
خنده ی ریزی میکنه ومیگه :
- ایناکه بیشترششون سفارشین..اگه سفارشیم نباشن ... اخه خودت بگواین لباسای مانکنی به سایزمن میخوره حالابیابریم طبقه ی
بالا.اونجاخیاطی میکنن
باهمابه طبقه ی بالارفتیم.هماوزیباخانم همچنان داشتن درموردمدل لباس صحبت میکردن.صدای چرخهای خیاطی مانع میشدچیزی ازصحبتهای
اونابشنوم.نگاهم به دورتادورسالن که پربودازچرخهای چرخید.پشت هرچرخ خیاطی قرارداشت.نگاهم به دستاشون بودکه بامهارت تکه های پارچه روبه
هم وصل ومی دوختن.
یه نگاه دیگه به هماوزیباخانم انداختم.ردنگاشون به سمت من بودواین یعنی دارن درموردمن حرف میزنن.
همابالبخندی هم اشاره کردنزدیکترشم وگفت :
بریم پایین یه نگاه به لباسای اماده بندازیم.
بعدباتاسف اضافه کرد :
- زیباخانم وقت نمیکنه واسه هردومون بدوزه.اینه که توبایدازبین لباسای اماده ی زیباخانم یکیوانتخاب کنی
وقتی اینوگفت خیلی خوشحال شدم وبلافاصله توی ذهنم اون لباس ابی رنگ نقش بست.امابابه خاطراوردن پولش خیلی زودحالم تغییرکرد.
. . : : این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (www.98ia.com) ساخته و منتشر شده است : : .
romangram.com | @romangram_com