#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_65
روی صحبتم باهمابوداماامیرسام جواب داد :
- ماهممون تویه انشگاه بودیم.ترلان باهماهمکلاس بودوعمومی می خوند
نویدم مثل من داروسازی می خوند«داروسازی!چه جالب ، لابدداروخونه داره امااون روزگفت برم شرکت!»دوباره حواسم ودادم به امیرسام که داشت
توضیح میداد :
- خیلی ازهم کلاسای من وهمابه واسطه ی مادوتاباهم دوست شدن وازهمون روزای اول اشنایی ، نوید ، دل بسته ی ترلان شد.
ازطریق همافهمیدیم ، ترلانم ازنویدخوشش اومده.ماهام همه ی تلاشمونوکردیم زمینه های دیدارِاوناروفراهم کنیم.
ترم پنج بودیم فکرکنم ، نویدخبرداد باباش دیگه نمیتونه توکارواششون کارکنه.وازنویدخواسته بودکمکش کنه.اوایل نویدهم کارمی کردهم درس می
خوند.امامی گفت واسش سخته.هرچیم مابهش اصرارکردیم کمکش می کنیم.حرف حرف خودش بودترک تحصیل کرد.
اماباهمه ی اینارابطه ی اوناباهم خوب بود.البته خونوادهاشون مخالف بود
- چرا؟
- سطح فرهنگی!
- وضع مالیون چطوره
- هردومتوسط.هیچ کدوم به اون یکی برتری نداره وبعدانگارداره باخوش حرف میزنه گفت :
"عجیبه ایناچراینجوری می کنن"
اون شب گاهی به نویدوترلان فکرمی کردم وگاهی به خونمون واتفاقاتی که اونجاممکن بودرخ بده.گاهی ذهنم چهره ی باباروبه تصویرمی کشید.چهره
ای که فکرمی کردم داره کم رنگ وکم رنگ ترمیشه.
وگاهی چشمای امیرسام توذهنم نقش می بست.
نگاهم به خیابونای اطرافِ.حس خوبی دارم.این روزا زندگی کردن برام لذت بخش شده
.هماشروع میکنه به تعریف ازخیاط وکاراش .نگاهموازخیابونابرمیدارم وبه اون می دوزم.هماکه متوجه جمع شدن حواسم میشه ، اهی می کشه
ومیگه :
- مامانم هیچ وقت ازخیاطی خوشش نمیومدواسه همین همیشه ازم می خواست که بریم بازارولباس اماده بخریم.
ولی هیچ وقت چیزمناسبی پیدانمی کرداین بودکه بازدست به دامن زیباخانم میشد.
طفلی زیباخانم همیشه می نالیدچرامامیزاریم دقیقه ی نودمیریم پیشش.
بیچاره نمی دونست ازناچاریه
دوباره اهی کشید.غم نگاش ومی فهمیدم.نگاش تلخ بودوسکوتش به معنیه غرق شدن.
romangram.com | @romangram_com