#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_64
نویدخیلی زودپلک زدوازبازی حذف شد.قرعه ی بعدی به نام فرشادبود.
مشخص بودکه توانایی خوبی داره.واینباراون برد ... ترلان وبقیم ازفرشادباختن.
نوبت امیرسام بودکه حالاروبه روی فرشادقراربگیره.پلک نزدنشون اونقدرطول کشیدکه من یکی فکرمیکردم تااخرعمرقراره این دوتابه هم زل بزنن.
امابلاخره فرشادکم اوردوپلک زدوهمین باعث جیغ ودست بچه هاشد.
وقتی اسم دراومده ازتنگ وخوندن بدنم لرزیدوضربان قلبم شدت گرفت باهمون پای لرزان روبه روی امیرسام قرارگرفتم.
شدت هیجانم بیشترشده بود ، حسم دگرگون بود.حلقه ی چشماموتوچشمای امیرسام انداختم.
چشمام تونگاه امیرسام غرق شد.
اونقدرکه پلک زدن وفراموش کردم.
چشم وابروی مشکی. تاحالامتوجه رنگ چشمای امیرسام نشده بودم.من عاشق این رنگ بودم.
بقیه اجزای صورتش چه شکلی بود؟تاحالادقت نکرده ام.
چشماموگردوندم که روی بقیه ی اجزای صورتش دقت کنم.
اماصدای «پلک زدِ»بقیه مانع شد.
من پلک زده بودم وصدای امیرسام ومی شنیدم که مخاطب قرارم می داد :
- پرین توام استادی.دیگه داشتم کم میاوردم اگه چندثانیه ی دیگه پلک نمی زدی ، این من بودم که پلک می زدم.
من استادبودم.استادبازی که تاحالافکرنمیکردم وجوداره.
من فقط محوشده بودم.محو ... واون چه بی دغدغه به ادامه ی بازییش پرداخت.بی اینکه نگاه دیگه ای به رقیب شکست خورده ی چندلحظه ی
پیشش کنه.
نگاهم به بازی بود ... .ونبود.قلبم خیال اروم شدن نداشت ... متوجه ی اطرافم نبودم.حتی نفهمیدم کی برنده بازی شد.
تنهابه خاطردارم ... ..
موقع خداخافظی نویدوترلان ازهممون واسه شرکت توجشن نامزدیشون دعوت کردن.
حتی فراموش کردم قراره ازهمادرموردنویدوترلان بپرسم ... ..ووقتی امیرسام گفت :
- وای ایناچرااین جوری شدن.تادیروزواسه هم تب میکردنو ... ازغم عشق می نالیدن.حالاکه قراره به هم برسن.اینجوری میکنن.
همادرجوابش گفت :
- چه می دونم واسه منم عجیب بود.
وتازه اونموقع بودکه به خاطراوردم ... ..برای اینکه فکرم وازامیرسام دورکنم.بلافاصله گفتم؟
- ایناچطورباهم اشناشدن؟
romangram.com | @romangram_com