#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_63
شده بود.
نگاه منم بهمون سمت رفت .ظاهرا"درحال بحث بودن.صداشون رفته رفته اوج گرفت.حالادیگه صدای بهم خوردن بشقابهاکم رنگ وکم رنگ
ترمیشد.بحث اوناسرنحوه ی غذاخوردن نویدبودکه ازنظرترلان دورازشان بود.
نگاهی به بقیه انداختم.همه درتلاش بودن که هرچی که میشنون ونادیده بگیرن.
به امیرسام نگاهی دوباره کردم.یزرچشمی نگاهی به ترلان ونویدانداخت و
سری ازتاسف تکون داد.نگاه کلافشوبه بشقاب غذاش انداخت.بلاخره نادیده گرفتناتموم شدن.اینبارمحمدسعی داشت قضیه روفیصله بده.واسه همین
گفت :
- بچه هاتواین یه ماه دارم تمرین میکنم واسه امشب که امیرسام وشکست بدم
حالادیگه نگاههابه محمدبود.نویدبلافاصله گفت :
عمراً.ترلان امشب برنده س.کلی تمرین کرده
ترلان بایه لبخندبه نویدنگاه کردوگفت :
اره نویدجان من امشب حتماًمیبرم
انگارنه انگارتادودقیقه پیش داشتن باهم دعوامیکردن وغذاروبه هممون کوفت کردن.
بعدازشام همه دورهم جمع شدن.هرکی سعی داشت مهارتهای خودش توپلک نزدن وبه رخ دیگری بکشه.
بازی به این صورت بودکه توچشم هم خیره میشدن وهرکی پلک می زدبازنده بود.اونقدرکه هیجان داشتن منم لحظه شماری میکردم بازی زودترشروع
شه.
اسم همه به جزهمارونوشتن توی برگه های کوچک وانداختنش توی یه تنگ شیشه ای.
ظاهراًهمامخالف صددرصداین بازی بودوهمه ام می دونستن.
امابرعکس همامن ازاین بازی خوشم اومد.
واسم خیلی جالب بود ... این همه تفاوت ... هماوامیرسام یه جورایی باهم فرق داشتن ... همااهل دین ونمازومذهب.
امیرسام بی قیدودین نبود.اماندیده بودم نمازبخونه.برخوردش باجنس مخالف خیلی راحت بود.زیادی وررفتنش باگوشیش وتوجمع صحبت نکردناش
خیلی مشکوک بود.
البته ایناهمه شناختای نسبی من بودوممکن بوداشتباه کنم.
باصدای بچه هاکه اولین اسم ودراوردن توجهم بهشون جلب شد.
اولین نفربهرام بودوطرف مقابلش نوید.
romangram.com | @romangram_com