#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_61
- تمومش کردی.بیابریم پایین الان مهمونامیان
به سمتش برگشتم.باتعجب به تیپی که زده بودخیره شدم.مانتوشلوار!!!انگارمی خواست بره بیرون.خجالت وکنارگذاشتم وپرسیدم :
- هما ، نمی خوای لباساتوعوض مکنی؟!
همالبخندی زدوگفت
- راستش بااین هیکل مانکنیم لباس پوشیده گیرنیاوردم.وقتم نمی کنم برم خیاطی.حالابی خیال فردامیای بریم خیاطی این مشکلم حل میشه
دوباره لبخندزد.کلاًاین ادم دلش ازچیزی نمی گرفت.فقط به زندگی میخندید.
به نظرم دریچه ی دیدش به زندگی بیشتریه بازی کودکانه بود.صداشومی شنیدم که میگه :
- درسته که من خیلی زیبام.امااین همه محوشدن نداره
ومستانه شروع به خندیدن کردکه باعث شدمنم به همون شدت بخندم.
صدای زنگ درباعث شدهردمون باعجله خودمونوبه سالن پذیرایی برسونیم.امیرسام بادیدن ماگفت^
- کجاییدبابایه ساعته وبعدباعجله به سمت ایفون رفت.
اماتمام حواس من پی تیپ یک دست مشکیه امیرسام بود.طوری که وقتی امیرسام برگشت باتعجب ازم پرسید : چیزی شده.؟
تازه به خودم اومدم که بیچارروداشتم باچشمام قورت می دادم.اونقدر دستپاچه شدم که مثلاًاومدم درستش کنم.باشتابزدگیه تمام گفتم :
- سلام
هماوامیرسام هردوباتعجب بهم نگاه میکردن.خودم ازگندی که زده بودم حسابی خندم گرفته بود.بادیدن خنده ی من هردوشون زدن زیرخنده.
صدای درزدن مهموناپشت درورودی.باعث شدیادمون بیادمهمون داریم.
همه ی مهموناباقراری که ازقبل گذاشتن همزمان امده بودن.بعدازاحوالپرسیای معمول همگی دورهم جمع شده بودندوهرکی بادیگری مشغول
بود.ترلان کنارمن نشسته وگاهی سوالاتی میکرد.که خیلی متوجهشون نمیشدم بیشترحواسم پی حرفای ردوبدل شده بین امیرسام ومحمدبودکه
راجع به کارشون میزدن.ظاهراًهمکاربودن.ترلا ن که متوجه شده بودبه حرفاش خیلی اهمیتی نمیدم گفت :
- دخترحواست کجاس
- هان ... بامن بودی؟
- نه ظاهراًبادیواربودم
کنایه شونادیده گرفتم وگفتم :
- ببخشیدحواسم نبود
ترلان یه نگاه به سمت امیرسام ومحمدانداخت وگفت :
romangram.com | @romangram_com