#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_6

اخم ظریفی روی پیشونیش نشست...نگاه مرددشوبین من وپریسا به گردش دراوردوروباتردیدپرسید :

چی شده دخترا؟

- وایـــــــــــ مامان اگه بدونی چی شده...

مامان که انگارازاین تعلل ودست دست کردن من کلافه شده بودبالحن محکمی گقت :

- میگیدچی شده یانه؟

نتونستم خودموکنترل کنم وباصدای بلندی خندیدم ، چشم قره ی مامان باعث شدبایه سرفه ی مصلحتی خندموقورت بدم.بلافاصله وبانگاهی به

پریساگفتم :

- پریساخانم عاشق شده

مامان که مشخص بودحرفموباورنکرده بابی حوصلگی روشوازمن گرفت وگفت :

- پرین ، بس کن ، چراانقدرسربه سرم میزاری.

اخم کمرنگی کردم وبااعتراض پاموبه زمین کوبیدم وبادلخوری گفتم :

- وای مامان من کی سربه سرتون گذاشتم ، باشه حرف منوباورنمی کنیدازخودپریساپرسید

مامان که حالابه شک افتاده بود ، نگاهشوازمن گرفت ودرحالیکه موشکافانه به من خیره شده بودگفت :

- راست میگه پریسا؟

پریساباصورتی که ازشدت شرم گلگون شده ، سرشوبه زیرانداخته بودوباسکوتش سوال مامانوبی جواب گذاشت. انگارسکوت پریسامامانوبه یقین

رسوندخبریه ، که پرسید :

- پریسا ، بگوببینم جریان چیه !؟

پریساکه به واسطه ی لحن اروم مامان تاحدودی خیالش راحت شده بودکمی سرشوبالااورداماهمچنان باشرم نگاهشوازصورت مامان می

دزدید.انگارهنوزخجالت میکشیدحرف خودشوبزنه ، برای همین باصدایی که به زور شنیده میشدگفت :

- راستش..تودانشگاه...یعنی استادمون...استادنه استادیارمون...بهم پیشنهاد ازدواج داده

این حرف وکه زدنفسی عمیقی کشیدمثل اینکه بارسنگینی وازرو دوشش برداشته باشن ،

پریسا درک و رایت خوبی داشت ، اماکمروبود ، اکثرمواقع دربرخوردبادیگران صلابتش ازمن بیشتربود ، امااونم گاهی ضعیف میشد ، مثل الان ،

گاهی باخودم می گفتم چرامااینجوری تربیت شدیم ، یعنی پدرومادرمون نمی دونستن ما توجامعه بیش ترازهرچی به قوی بودن نیازپیدامیکنیم ، به

اینکه بتونیم ارحق وحقوق خودمون دفاع کنیم...نه اینکه هرکسی ازراه برسه به مازوربگه مام لام تاکام حرفی نزنیم...درسی که ازبابا ، مامان تو رفتار

با اقا جون یادگرفته بودیم...خودمن ازوقتی به یاد دارم مدام توگوشم خونده میشدبگوچشم... جواب بزرگترتونده...احترام بزرگترواجبه ، دعواتون

شده...اشکال نداره اون کوچیکتره...توبایدبزرگی کنی وببخشی...می رفتیم مهمونی وشلوغ میکردیم بهمون تذکرمیدادن ، زشته احترام صاحب خونه

romangram.com | @romangram_com