#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_5
نگاه سردی بهم کرد و با بی حوصلگی جواب داد :
- پرین امروز خیلی حوصله ندارم.سربه سرم نذار.
- منظوری نداشتم فقط واسه خاطر خودت پرسیدم. دلم واست سوخت.
و بعدش شونه ای بالا انداختم.پریسا قاشقشو توی ظرف غذا یه جورایی پرت کرد و توچشای من خیره شد. انگار تو چشمام دنبال چیزی می گشت.
نمیدونم عاقبت پیداش کرد یا نه؟ اما بلاخره زبون بازکرد و گفت :
- پرین ... راستش یه موضوعی واسم پیش اومده.
دوباره سکوت کرد. تردیدو میشد از رفتار و حرکاتش خوند. یه جورایی این حالش نگرانم میکرد. بادودلی پرسیدم :
- دارم نگران میشم.اتفاقی افتاده؟
دوباره بهم خیره شد. نگاهش هنوز مردد بود. مشخص بود داره تلاش میکنه حرف بزنه. حرفی که گفتنش واسش سخت بود. بلاخره حرف زد :
- اتفاق ... نمیشه اسمشوگذاشت اتفاق ... راستش ... پرین ... کمکم میکنی.
انقدر مظلومانه گفت که دلم واسش کباب شد. نگاش کردم. بازم سکوت کرده بود.سکوتش که طولانی شد اعتراض کردم :
- ای بابا بگو چی شده . من که تا ندونم نمیتونم کمکت کنم.
- راستش ... با مامان حرف بزن.
نگام کرد. انگارمنتظر تایید بود .
- باشه. فقط زودتر بگو که من تکلیفمو بدونم.
نگام کرد. هنوز سکوت بینمون حکم میکرد.بعد ازکمی تعلل و دست دست کردن به حرف اومد :
- راستش ... یه خواستگار ... .واسم اومده.
نفسی از سر آسودگی کشید بهم نگاه کرد. داشتم حرفاشو با خودم حلاجی میکردم.خواستگار ... چندبار این واژه رو تکرار کردم تا فهمیدم منظورش
چیه مثل بچه دبستانیا جیغی از سرخوشی کشیدم. با صدای داد و جیغم مامان دوان دوان خودشو به آشپزخونه رسوند.
مامان درحالیکه دستش روروی قلبش گذاشته بود ، نفس زنان خودشوبه اشپزخونه رسوندباسراسیمگی گفت :
- چه خبرته دخترخونه روگذاشتی روسرت
این حرف وکه زدنفس عمیقی کشیدتاکمی ازترسی که بواسطه ی جیغم بهش واردشده بودوکم کنه.بریده بریده گفت :
- پرین ...مادر... ترسیدم ...اخه چته دختر...چراهمچین میکنی
درحالیکه نگاهموبه پریسادوخته بودم.که بانگاهش داشت واسم خط ونشون می کشیدباخوشحال وهیجان گفتم :
- وای مامان اگه بدونی چی شده ... شمام مثل من جیغت میره روهوا.
romangram.com | @romangram_com