#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_57


*******************

صدای همارومیشنیدم که اسمم وبه زبان میاورد به سمتش رفتم وگفتم

- باهام کاری داری

- امشب قرارِ امیرسام شام مهمونمون کنه.

- نمیشه من نیام

همااخمی طریقی کردوگفت :

- ازاون حرفازدی ، نه محاله.بایدبیای.دوستاشم هستن

- وای من اصلاًروم نمیشه

- نترس نمیخورنت

این همام اصلاًمنودرک نمیکنه.اخه من چطوری میتونم توی یه جمع غریبه حاضرشم.دنبال بهانه بودم که گفتم :

- اخه من لباس گرم ندارم

- فکرکن الان من بهت تعارف کنم یکی ازپالتوهای منوبپوشی.بااشاره به هیکلش باصدای بلندشروع به خندیدن کرد.طوریکه نگاه منم به سمت هیکل

هماکشیده شدوخندم گرفت.همایه زن چاق بودازاون چاقاکه معلوم بودمال قبل ازازدواجه نه حالاوبارداریش.به سمتم اومدوگفت :

- قبل ازرستوران باهم میریم ویه پالتومیخریم

- امامن دیگه پول چندانی ندارم.فکرنکنم پولم برسه

- پالتوم که اندازت نیست ونمیتونم بهت بدم اماپول که میتونم

بلافاصله گفتم نه.من همه جوره مدیون همابودم امااصلاًدوست نداشتم که ازلحاظ مالیم به اون وابسته شم.باکمی فکریادم اومدکه یه

گردنبنددارم.گردنبندی که مامانم بهم یادگارداده بودواسه بچه ام ، پوزخندی رولبام نشست.حالاکه بچه ای درکارنبود.پس به دردمم نمی خورد.

- من یه گردنبنددارم.برام ارزشی نداره اونومیفروشم

همالبخندی زدوگفت

- باشه هرجورراحتی.هروقت امیرسام اومدباهم میریم خرید

خیلی دوست داشتم بگم تنهایی بریم .درسته تواین مدت خیلی باهماوامیرسام راحت بودم وخیلی ازاخلاقای گذشته روکنارگذاشته بودم امایه کم

ازامیرسام خجالت می کشیدم ولی روم نشداعتراضی کنم ، واسه همین به لبخندی بسنده کردم.

امیرسام ماروروبه روی یه پاساژپیاده کردوخودش رفت تاماشین وپارک کنه .منوهمادوتایی رفتیم به سمت اولین مغازه طلافروشی.گردنبدووزن

کردوقیمتوگفت.امامن که عاشق طلابودم بی توجه به طلافروشه که داشت قصه سرهم میکردبه سرویسای داخل ویترین که برق چشماموگرفته


romangram.com | @romangram_com