#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_56

- هما

- جانم

- دیگه سرکارنمیری؟

- نه.باباکارچی؟پارتیم بهم گفت بروخونه تابدنیااومدن بچه ات استراحت کن خنده بلندی سردادوادامه داد

- ببین من چه خوش شانسیم .هرجامیرم همه هوامودارن

بعدیه نگاه اخمالوبهم انداخت وگفت

- اگه میخوای توفرصتی که من نیستم جیم شی وبری شهرت کورخوندی.من هم به مامانتوهم به تاراقول دادم که مراقبت باشم

پوزخندی زدم.اون به چی فکرمیکردومن به چی.پس منتظربیرون رفتن اون بودن بیهوده بودبایدجلوی چشماش اینکارومیکرد.درنتیجه تنهاراهی که واسه

خودکشی داشتم تیغ وحمام بود.بایددرحمام وقفل میکردم وتاکسی مزاحمم نشه.به سرعت فکرموعملی کردم وبه سوی حمام پیش رفتم

تیغ توی دستام بودوتصمیم داشتم روی رگم بکشمش.امادستام بدجوری میلرزید.اینکاترازم ساخته نبود.به اینده امیدی نداشتم اماته وجودم باهمه ی

ادعایی که داشتم بازم خدافریادمیزد.تیغ وباوحشت داخل وان انداختم وازحمام زدم بیرون.همابادیدنم گفت

- ا.چی شدحموم نرفتی

نه سرده.فردامیرم

هماحرفی نزدوبه اشپزخونه رفت.چندروزی ازاون ماجرامی گذشت وحالامن به خیلی چیزاتوزندگیم عادت کرده بودم.گاهی دل تنگ میشدم وگاهیم

گریه میکردم.امامنم ازجنس انسانی بودم که زودبامحیط سازگارمیشد.

شاید خیلی سنگ شده بودم.شایدم زیادی خودخواه بودم که تهِ ته] وجودم ازسقط بچه ام ناراحت نشدم.فکرمیکردم اینجوری واسش بهتره.تلخ

بودامااین ذهنیت من بود. انگارازاین زندگی جدیدراضی بودم.هرچندکه مامان اعتقادداشت گذرزمان باعث میشه اسمم ازسرزبونابیفته ومی تونم

برگردم. اماواسه من خیلی اهمیتی نداشت.تنهادغدغه ی این روزای من باباوخاطراتش بودباارزوی رفتن سرمزارش.باخودم که روراست بودم ، من به

هماوامیرسام عادت کرده بودم.همایی که همدمم بودوامیرسامی که مردونه پابه پای من توجلسه ی اخردادگام شرکت کرد.اصرارداشت واسم وکیل

بگیره اماخودم راضی نبودم(به خاطرنداشتن پول)توی ادگاه خیلی هواموداشت.طوری که این حمایت ونگرانیش واسم عجیب میومد.اخ...بازیاددادگاه

دیروزافتادم.بعدازاینکه کل مدارک وتحویل دادیم.قاضی دادگاه گفت : طبق استعلامشون شایان پرتوی ازایران خارج شده.وبرای ادامه تحصیل به

امریکارفته.

امیرسام راه حل وپرسیدواونم پیشنهادپلیس بین الملل ودادالبته تاکیدکردپلیس ایران نمیتونه کمک کنه ومابایدشخصاًشکایت کنیم.یه راه دیگم

بودازداییم شکایت کنم.ولی.من این شکلی نبودم.جنس من ازاونانبودمن اونقدرپست نبودم که توروی هم خونام بایستم وواسه ابروشون نقشه ببچینم

، همامعتقدبودخدازیباترین سرنوشت ممکن وواسه بنده هاش نوشته ، اون معتقددبودسرنوشت جوری رقم میخوره که شایان به غلط کردن بیفته

وچقدرازدیدمن این حرف همامسخره بوداخه چی باعث میشه شایان به غلط کردن بیفته.

romangram.com | @romangram_com