#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_55
ارام بخش ظاهراًارومم میکردن بایدباهاش کنارمیومدم.بایدبانورمی کردم دیگه بابایی وجودنداره...بابای من...یادش باعث شدگریه هام باهق هق بلندی
همراه باشه.همابابلندشدن صدای گریم به سمتم اومدصداشومی شنیدم که می گفت
- گریه کن تاسبک شی.گریه ادم وسبک میکنه.دستام ونوازش میدادوحرف میزد.حرفایی که هدفشون اروم کردن من بودوچقدرم زیبامیتونست حق
مطلب واداکنه که من اروم شم.کم کم هق هقام به گریه ی بیصداومدتی بعد به سکوت تبدیل شد.همابادیدن سکوتم لبخندی زد.تصنعی بودن
لبخندشوکاملاًمی فهمیدم .انکارمی خواست چیزی بگه که براش سخت بود. دستام ودوباره توی دستش گرفت اماجهت نگاهشوبه سمت پنجره ی
بیرون تغییرداد.مشخص بودکه داره دنبال واژه میگرده.گاهی زیرلب حرفی میزدکه نمیشنیدم.مابلاخره به حرف اومد
- گاهی وقتاتوی زندگی اتفاقایی رخ میده که ماحکمتشونونمیدونیم.ادمایه روزبه وجودمیان ویه روزم ازاین دنیامیرن
تودلم گفتم این همه مقدمه چینی لزومی نداره من که مرگ بابام وباورداشتم.اماهمابی توجه به من داشت حرف میزد
- خودمن که اینجام توزندگیم کم سختی نکشیدم.اماهمیشه باخودم میگم حکمتی توهمه ی زندگیم هست که ازش بی خبرم
بدون زندگی توام پرازحکمت.اگه مشکلی واست پیش میادمطمئناًدلیلی داره که تودراینده میفهمیش.مثل من که واسه مرگ شوهرم انقدرزارزدم وگله
کردم که بعدهاوقتی فهمیدم بهزادچه به سرم می خواسته بیاره وحکمت مرگش این بوده که حداقل بچه ام یه پشتوانه مالی داشته باشه
خداروشاکرشدم.باخودت میگی این همه مقدمه چینی واسه ی چیه؟شایدحوصلتم حسابی سربردم امابرام عجیبه که توتاحالامتوجه یه تغییربزرگ
توخودت نشدی
اینوکه گفت نگاشوبه سمت شکمم چرخوند.بابهت به شکمم نگاه کردم.باورم نمیشدپس بچم چی شده بود
لین جمله روبابغض وگریه گفتم
- اروم باش گلم.فشارعصبی که توی این مدت داشتی وخبراخری که شنیدی باعث شده ...
یه نگاه تلخ وغمگین درحالیکه نمه های اشک توش حلقه میزدبهم انداخت وگفت
بچه ات سقط...
دیگه ادامه ندادوفقط بی صدااشک ریخت.مثل من که توحاای مختلفی غرق شده بودم وفقط بی صدااشک می ریختم.دیگه بریده بودم.کم اورده
بودم.مگه توانایی من چقدربود.اشکام وبادست پاک کنم.عزمم وجزم کردم که حرف بزنم.تمام قدرتموواسه صحبت به کاربردم وگفتم
- اشکال نداره.من ازاولم بهت گفتم که حس خاصی تودلم ندارم نسبت به اون
هماباتعجب بهم نگاه کرد.انگارانتظارهرواکنشی داشت جزاین.امیدواربودم که دروغم وباورکنه .امیدواربودم که بغضم صدام مشکوکش نکنه
**************************
وقتی ازبیمارستان مرخص شدم.تصمیم داشتم ذهنیتم وبه فرجام برسونم .واسه اینکه کسی نجاتم نده تصمیم داشتم وقتی تنهاتوخونم این
کاروانجام بدم.هماانگارخیال بیرون رفتنن نداشت.باخودم گفتم بزارازش بپرسم کی میره سرکارکه همون روزاینکاروانجام بدم
romangram.com | @romangram_com