#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_54
- سلام تارا
- سلام.کجایی تو؟
- جام راحته
- بایدببینمت.خونه ی اون دکتره ای دیگه؟اخه خودش گفت میبرت خونشون.معذرت میخوام درحقت کوتاهی کردم
باعجله حرف میزدوفرصتی واسه جواب به من نمیداد.تاخواستم حرف بزنم بازم ادامه داد
- نشونی توواسم اس کن الان میام
وبدن اینکه منتظرجوابی ازطرف من باشه گوشی روقطع کرد.
نگامبه گوشی قطع شده بودوذهنم درگیرلحن عجیب تارا.خودموقانع کردم که لابدواسه ی دیدنم عجله داره.بهتردیدم ادرس وزودترواسش بفرستم
اماازاونجایی که ادرس ونداشتم بایدازهمامی پرسیدم.شماره هماروگرفتم وادرس وپرسیدم.ادرس واسه تارااس کردم.درجوابم یه اس دادکه الان راه
میفته.
گوشم به زنگ دربودوچشمام به عقربه های ساعت.بابلندشدن صدای دربلافاصله به سمت ایفون رفتم.چهره ی تاراکاملامشخص بود.دکمه ایفون روزدم
ودربازشد.به استقبال تارابه سنمت درورودی رفتم.تارامسیروحیاط وباقدمهای بلند طی میکرد.بادیدنش دراغوشش فرورفتم خیلی دلم براش تنگ شده
بود.تومدتی که خونشون بودم حسابی بهش وابسته شده بودم.بعدازاحوالپرسی دعوتش کردم که بیادداخل خونه.روی راحتی دونفره کنارهم نشسته
بودیم.دستپاچگی واسترس توی رفتارتارامشهودبود.می خواست حرفی وبزنه ولی مدام مقدمه چینی میکرد.نتونستم ظاقت بیارم وگفنم
- چیزی شده تارا
یه نگاه غمگین بهم انداخت.واسه گفتن دودل بودواین رفتارناشیانه ی تارامنوبیشترنگران میکردطوری که باصدای تقریباًبلندی گفتم
- خواهش میکنم تارا.داری عصبیم میکنی اگه چیزی شده بگزوبلاخره نارحرف زد.اون حرف میزدونگاه من به لباش دوخته شده بود.داشتم واژه واژه ای
که اززبانش خارج میشدوتوی ذهنم تحلیل میکردم..مرگ پدرم .تارابه خواست مامان اومده بودکه ازمرگ بابام بگه.صدای تارانوسرم می پیچیدواحساس
میکردم بدنم سردشده وسرم سنگین.چشمام تارشده بوددیدم ضعیف.اخرین چیزی که به یادداشتم فریاوحشت زده ی تارابود.
*************************
چشمانش راکه بازکردازدیدن سرمی که به دستش متصل بود متعجب شد.بانگاهی به اطراف متوجه شدکه در بیمارستان است.به ذهنم فشاراوردکه
دلیل حضورش رادرمکانی که به شدت ازان نفرت داشت بیابد.بابه خاطراوردن صحبتهای تاراهمچون دیوانه ای که ازخوداختیاری نداردسرم دستش
رابازکرد.نه به ضعف بدنی و خونی که ازدستش فواره میزتوجه نداشت.دراتاق راباشدت روی هم کوبید.صدای کوبش درانقدرشدیدبودکه نگاه تمام
افراددرون سالن رابه خودجلب کرد.تاراوهماهردوبادیدن پرین به سمت اورفتن.اماپرین که حسابی شوک زده ودیوانه شده بوددادوفریادمیزدکه ولش
کنندواجازه دهندبه دیدارپدرش برود.انقدرفریادزدکه به خاطررضعف بدنی دوباره ازهوش رفت
سرم خیلی دردمیکردوبدنم حسابی کرخت شده بود.چندروزی میشدکه بین بیهوشی وهوشیاری تواین بیمارستان بودم.هربارکه دادوفریادمیزدم باامپول
romangram.com | @romangram_com