#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_53


- ببین امیرسام.برادرمی احترامت واجبه.اماخواهش میکنم پشت سربهزادحرف نزن.قبول دارم اون بامن بدکردامااون دیگه مرده وخوب نیست ادم

پشت سرمرده حرف بزنه

- هربارکه حرف بهزادمیادوسط همینومیگی.باشه.اماپرین چی؟میترسم دوباره کسی که خیلی بهش ایمان داری ازپشت بهت خنجربزنه

- اینبارمطمئنم.پرین کسیه که من دنبالشم.بهت ثابت میشه

- ولی من میترسم

- پس بزاریه چیزی روئاست تعریف کنم

صداشون به پچ پچ تبدیل شدوبعدسکوت.هرچی تلاش کردم نتونستم بفهمم راجع به چی حرف میزنن.به اتاقم برگشتم درحالی که درگیرحسهای

مختلفی بودم.به خودم فکرمیکردم یابهزاد.ذهنم درگیرشخصیت بهزادم بود.بهزادی که انگاریه خط قرمزبودواسه هما.

چشمام بازبودوخواب ازسرم پریده...بااین وجوددلم نمیوندازتخت خواب دل بکنم ... دوست داشتم به عادت گذشته توی جام غلت بخورم وگذران وقت

کنم ... اما.افتاب تیزصبح گاهی که ازپنجره به چشمام و صورتم میتابیدلذت این کاروازمن می گرفت ... به اجبارازتخت دل کندم...نگام به تخت

هماافتادکه خالی ومرتب بود.یعنی ازدیشب تاحالانیومده .بابی خیالی شونه ای بالاانداختم .روسریموجلوی اینه مرتب میکردم که چشمم به

کاغذگوشه میزخورد.کاغذوبازمردم ومتنشوخوندم

- سلام عزیزم من رفتم بیمارستان.تاطهربرمیگردم.صب حونه توکامل بخور.کاریم داشتی باگوشیم تماس بگیر

قربانت هما

این تنهایی یه حس خوبی بهم میداد.باخیال راحت به اشپزخونه رفتم ودرحالیکه واسه خودم اهنگ نمی دونی احسان خواجه امیری روممیخوندم .

چایی می ریختم.چه سرخوش بودم اون روزریتم تنداهنگ وباحرکات بامزه ای به اجرادراورده بودم داشتم اون قسمت اهنگ وکه میگفت

- چشات ودزدکی دیدم.توقهوت فال من نیست و

میخوندم وهمزمان بالیوان پرازچایی برگشتم که نگام تونگاه امیرسام قفل شد.برخلاف من که حسابی دستپاچه شده بودم امیرسام خیلی خونسردیه

سلام که ازطرف من بی جواب موندوکردوبه سمت چای سازرفت.امامن ازخجالت داستم اب میشدم وهنوزنگام به چای خالیه امیرسام بود.حتی یه

لحظه فکرنکردم که ممکنه امیرسام خونه باشه.موندن تواشپزخونه روجایزندونستم و وبدون توجه ونگاهی به امیرسام به داخل اتاق یه جورایی شبرجه

زدم.ازپنجره اتاق بیرون ونگاه میکردم.که چندضربه ی کوتاه وپشت سرهم به درکوبیذه شد وبعدصدای امیرسام که می گفت

- من دارم میرم سرکارتوام بروصبحونه توبخور

همین وگفت ورفت.خیلی گرسنم بودبدون فوت وقت به اشپزخونه رفتم وسعی کردم بی خیال اتفاق چندلحظه پیش واسه خودم صبحونموبخورم.

صدای زنگ گوشیم منو ازفکربیرون اوردبه سرعت خودموبهش رسوندم.بادیدن اسم تاراازخوشحالی درحال ذوق مرگی بودم.باصدای سرخوشی گوشی

روبرداشتم وگفتم :


romangram.com | @romangram_com