#گناه_من_رسوایی_نیست_پارت_50

این پسرخاله چطورمتوجه شدمن عصبیم.خیلی نگاش تیزه.بازخداروشکرهمانگفت من چه سوتی دادم وگرنه دیگه بایدازافق خودمومحومیکردم.بمیری

همایه اشتباه کوچیک که انقدرخنده نداره.

امیرسامم که حالاچهرش خندون شده بودیه نگگاه به من کردوگفت

هماکلاًخوددرگیری دارهوبعدروشوکردسم هما

- .همازودترصبحونموبده.دیرشده بایدزودتربرم گزارشای سفروتحویل بدم.

هماکه حالاخندش به لبخنتبدیل شده بودباسرخوشی وسایل صبحونه روچید.امیرسامم بی خیال عالم صبحونشوخوردوازخونه زدبیرون.به هماتوجمع

کردن وسایل کمک میکردم که یه دفعه یه بوس گذاشت روگونموگفت

- این واسه اینکه منوببخشی.بدجوری ازت خندیدم.باورکن دست خودم نبوحالا ی بخشی

یه لبخندگوشه لبام نشست.همچین مطلوم گفت که اگه قتلم کرده بودمی بخشیدممش.باادیدن لبخنم گفت

- یعنی بخشیدی

دلم نیومدناراحتش کنم.بااینکه اونموقع ناراحت شده بودم اماترجیح دادم به یه دروغ مصلحتی بسنده کنم وگفتم

من ازاولشم ازدستت ناراحت نشدم.دیگم بهش فکرنکن

لبخنزیبایی مهمون لباش شد.مهم نبوددروغ میگم مهم این بودکه حالاازدستش دلخورنبودم

***************************

چشمم به صفحه ی کوشیم بودکه کسی تلفن وبرداره.اماتلفن همچنان درحال بوق خوردن بود.واسه پنجمین بارشماره ی خونه روگرفتم وتصمیم

داشتم اگه اینبارکسی گوشی روبرنداشت باهمراه یکیشون تماس بگیرم.سومین بوق توی گوشی نواخته میشدکه همزمان صدای مامان به گوشم

رسید

- پرین ، بهتری دخترم

بغض کلام مامان مشهودبود.گذاشتمش به پای دلتنگیش واسه من.اخه خودم بدجوردلم تنگ بود.کلام منم بغض داشت.بغضی ازسردلتنگی ودل

خستگی.بالرزشی ناشی ازبغض گفتم :

- خوبم مامان ، چه خبرازشما

سکوت کرد.یه سکوت طولانی.صدای نفس خسته واه سردشومی شنیدم.انگارقصدصحبت نداشت.مثل اینکه خودم بایدحرف میزدم صداموصاف کردم

وگفتم

- مامان چراحرف نمیزنی؟

انگارتوعالم من نبودوتویه عالم دیگه سیرمیکزدکه باصدای من هان بلندی گفت

- اوضاع خوب پیش میره

romangram.com | @romangram_com